فقیه و مجتهد شیعه، فیلسوف، متفکر و نویسنده ایرانی بود. کتاب الحیات وی که یک دایرة المعارف اسلامی است، از شهرت و اعتبار خاصی در جهان اسلام برخوردار است. وی از مجددان مکتب معارفی خراسان مشهور به مکتب تفکیک است که معتقد به جدائی دین از فلسفه و عرفان است. دکتر علی شریعتی وی را به عنوان وصی خود جهت هرگونه دخل و تصرف در آثارش انتخاب کرده بود. به گفته محمدرضا زائری، حکیمی اعتقاد دارد " دینی که در آن عدالت نباشد دین نیست چه رسد به اسلام ! " او درسال 1381 هجری شمسی در رابطه با مبانی اسلام نامه ای به فیدل کاسترو نوشت و مدتی بعد در دیدار با یک هیئت کوبائی گفت: " اگراتفاقی برای فیدل کاسترو بیوفتد، یک فاجعه بشری رخ داده است " وی متولد سال 1314شمسی در مشهد است. حکیمی در سال 1320 تحصیلاتش را آغاز کرد. در سال 1326 وارد حوزه علمیه خراسان ( مدرسه نواب) شد و تا 20 سال از عمر خود را در این حوزه به تحصیل دروس مقدمات و سطح، خارج ، فلسفه ، ادبیات عرب، نجوم و تقویم گذراند. محمدتقی ادیب نیشابوری شیخ مجتبی قزوینی خراسانی، سید محمد هادی میلانی، احمد مدرس یزدی، اسماعیل نجومیان، حاج سیدابوالحسن حافظیان و حاجی خان متحبری از مهم ترین اساتید وی بودند. بیش از یکصد کتاب و مقاله نوشته اند که در راس آنها کتاب "الحیاة " می باشد. استاد حکیمی به دفن شهدا در دانشگاه ها انتقاد داشتند ، پس از انتخاب آقای حکیمی به عنوان یکی از اساتید برگزیده برای خدمت پنجاه ساله به علوم انسانی در جشنواره فارابی در آذر سال 1388 وی این پذیرش را رد و عنوان و جایزه را طی پیامی اعتراضی اعلام کرد. در قسمتی از این پیام آمده است همان گونه که پیشتر هم یادآور شده ام، بار دیگر تاکید می کنم که تا هنگامی که در جامعه ، فقر و محرومیت مرئی و نامرئی بیداد می کند برگزاری چنین جشنواره هایی از نظر اینجانب در اولویت نیست. پرسش این است آیا این علوم برای ثبت در کتاب ها و در دنیای ذهن است یا برای خدمت به انسان حقوق انسان و پاسداری از کرامت انسان است و در واقعیت خارجی و عینیت. محمدرضا زائری در برنامه ی تلویزیونی از نگاه برخی از مسئولین صاحب نفوذ فرهنگی کشور درباره حکیمی خبرداد که به بهانه ی رونمایی یکی ازآثار محمدرضا حکیمی، زائری را توبیخ کرده و گفته اند که " حکیمی ضد انقلاب است" حکیمی در شامگاه 31 مرداد 1400 به دلیل عوارض ناشی از ویروس کرونا و کهولت سن بر اثر ایست قلبی در گذشت و در تاریخ 2 شهریور 1400 در دارالحجه حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شد. حکیمی در بخشی از مقدمه ی کتاب شعله بی قرار محمد اسفندیاری می نویسد: درست زمانیکه دکتر شریعتی در متحول ساختن زن ایرانی و هویت بخشی آنان نقشی عظیم داشت، با تصویری که از حضرت فاطمه (س) به دست داد ( در کتاب فاطمه فاطمه است) وبا شخصیتی که از حضرت زینب (س) ترسیم کرد ( درکتاب پس از شهادت) زنان را به الگو گیری از این قهرمانان برانگیخت.
دوست دارم در اینجا برای ثبت در تاریخ خاطره ای بنویسم: اینجانب در سالهای 1355-1357 در دوره دکترا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران با اصرار زیاد استاد مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب ، تدریس قبول کردم و نهج البلاغه را به عنوان درسنامه برگزیدم. شاگردانی که در آن کلاس ثبت نام کرده بودم کمتر از 25 نفر بودند اما به تدریج به تعداد آنها و از دانشگاههای دیگر افزوده شد تا اینکه حدود سیصد نفر به این درس حاضر می شدند. نیمی از این جمع خانم هایی بودند و همه باحجاب، و آن هم چادر سیاه. گویا این کلاس مجلسی از مجالس دینی بود و داخل مسجد و حسینیه. این خانم ها چادریهای دکتر شریعتی بودند و از کسانی که تحت تاثیر شریعتی با آن معرفی نامه اش از فاطمه و زینب به حجاب گرائیده بودند. خانم ها دریافتند که مدل غربی برای زن مدل ارزشی نیست و زن فقط تن نیست که از راه تن نمایی شخصیتی بیابد . زن صاحب رسالتی در حد بزرگترین مردان تاریخ و حامل رسالت انبیائی.
و اما اینجانب تا مدتی که در مشهد و در مدرسه نواب بودم با ایشان تماس و از محضرشان استفاده می کردم. خاطرم هست که ابتدای ماه رمضان بود و جلسه قرآن در منازل و سخنران آن مجلس یکی از طلبه های مدرسه نواب بود و چون یکی از اعضای آن جلسه سرهنگی بود که بازجوی دوستان زندانی، از قبیل قدسی و مومنی که در زندان بودند آقای حکیمی سخت عصبانی بود که چرا ایشان در این مجلس که چنین کسی است جلسه گردانی و سخنرانی می کند. عرض کردم تذکر دهید گفتند با ایشان رابطه ندارم نامه ای می نویسم وتو در منزل ایشان بینداز. منزل نامبرده در کوچه ملک خیابان نادری بود . جلسات متعددی که سخنرانی داشتند شرکت می کردم و از آن جمله در یک ماهه رمضان ظهرها در دبستان علوی نهج البلاغه تدریس می کردند و می فرمودند خطبه شقشقیه را میتوان در این سه جمله خلاصه کرد که من دریادداشت هایم پیدا کردم و آن سه جمله این بود: (مرا از حقم، و اسلام را از گسترش تعلیمات صحیحش و بشریت را از مفاهیم عالی حقوقی محروم کردند)
"والسلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا"
در مراسم خاک سپاری استاد محمدرضا شجریان نتوانستم به علت تراکم جمعیت و شرایط روحی و جسمی شرکت کنم ولی ظهر ششم و شب هفتم سرمزار رفتم و قبل از ورود با خودگفتم در برابر آرمگاهش زانو میزنم و عرض ادب میکنم و قطره اشکی نثار میکنم وقتی سرمزار رسیدم یا جمعیتی انبوه رو به رو شدم که امکان حضور بر سرمزار را نمی داد ولی ارادتمندان استاد تا وضعیت روحی و جسمی مرا دیدند خوشبختانه کوچه بازکردند و توفیق زیارت را پیداکردم آخر تا وقتی استاد در مشهد بودند حشر زیادی داشتم علاوه بر خواندن ادبیات عرب به مدت دوسال غالبا با هم محشور بودیم گاهی مشغول خطاطی و تابلو نویسی بود تا گواهی خوشنویسی ممتاز را از استاد میرخانی دریافت کرد و گاهی تاکسی درمی میکرد و غالب اوقات که از تهران به مشهد می آمد ایشان را زیارت میکردم. در مراسم درگذشت پدر ایشان آقای حاج مهدی شجریان به ایشان عرض کردم اعضاء انجمن ادبی فرخ برای عرض تسلیت خدمت رسیدند نمی خواهید بازدید پس بدهید فرمودند چگونه عرض کردم جمعه به انجمن ادبی فرخ بیائید فرصا نداشتند عرض کردم به منزل ما بیائید قبول کردند و من بعضی از اعضای انجمن از قبیل آقایان: کمال ، صاحبکار ، قهرمان ، باقرزاده ، دکتر علوی و چند تن دیگر دعوت کردم و از دوستان خودشان و دوستان خودم ازقبیل مرحوم میرخدیوی و دیگران، استاد شجریان به یکی از دوستانشان آقای کمالی گفتند از آقای فرامرز نوازنده سنتور دعوت کنید ایشان هم آمدند و برنامه ی بسیار به یادماندنی اجرا کردند. استاد شجریان زاده اول مهرماه1319 و درگذشته هفدهم مهرماه 1399. حدود سالهای 1330 در مهدیه حاجی عابد زاده درس ادبیات عرب از جامع المقدسات شروع کردیم .جامع المقدسات کتابی است در صرف و نحو و منطق، مدرس آقای حسین آستانه پرست ، فرهنگی معتقدی بود که خود از شاگردان آیت الله صالحی بود وی ناظم دبستان شرافت درکوچه حاج ابراهیم پایین خیابان بود . درحلقه درسی دوازده نفره ما در مهدیه آقای شجریان هم حضور داشت و شاید علت اینکه ایشان از اشعار کم محتوی خوانندگان دیگر استفاده نمی کرد چون در خانواده مذهبی تربیت شده بود. پدر ایشان از قاریان مطرح آن زمان بود که در خیابان امام خمینی(پهلوی سابق) در کوچه کنار سینما فردوسی مغازه داشت و همواره مشغول ذکر بود و دیگر آشنایی مقدماتی از ادبیات عرب که زبان قرآن است و لذا اکثر اشعار مورد استفاده ایشان از اشعار مولانا و حافظ و سعدی بود که شعر را نسبی خوب می فهمید در آن زمان آقای آستانه پرست در جمعه های تابستان مارا به گردش اطراف شهر می برد. اغلب آقای شجریان ضمن راهپیمایی یا کوه پیمایی زمزمه میکرد و اشعاری را به آواز میخواند که معلوم بود استعداد خوانندگی بالایی دارد که البته این خواندن ها ابتدا با خواندن قرآن در رادیو مشهد آغاز شد و بعد از تحصیل در دانشسرای مقدماتی و خدمت در اداره فرهنگ در یکی از شب ها که در محفلی برنامه اجرا می کرد وزیر فرهنگ و هنر در آن جلسه حضور داشته و مقدمات انتقال ایشان به تهران را فراهم می کند و بعد شروع اجرای برنامه های رادیویی و اجرای «ربنّا» ی معروف که مهمان افطار همه هم میهنان بود. شجریان اشعار حافظ را چنان با همه ی وجود اجرا میکرد که به قول هوشنگ ابتهاج «سایه» اگر حافظ زنده بود شجریان را بوسه باران می کردو برای اشراف شجریان به موسیقی از قول دکتر شفیعی کدکنی نقل میکنم که فرمود:«شجریان در موسیقی جایگاه حافظ در شعررا دارد. با دو بیت از سالک همدانی به پایان می برم.
حافظ چو نوای دلکشت گوش گرفت خیام صفت ز ساغرت نوش گرفت
ای رستم آواز، کنون با صد شوق فردوسی طوسی ات در آغوش گرفت
حسین ادیبیان-مشهد
در سال 1340 که وارد هواپیمایی ملی ایران (هما) شدم این شرکت بصورت نمایندگی کل اداره می شد وهما هیچ کارمند ومدیری در مشهد نداشت نماینده کل شخصی بود به نام علی اصغر الفتی که در تهران در خیابان فردوسی آژانسی داشت به نام آژانس مسافرتی آسمان که آقای برادران در آن مدیریت می کرد و من در سال 1347 از (هما) استعفا دادم و با آقای محمد مهاجری مدیر آژانس مهاجری برای ایجاد شعبه مشارکت کردم در آن هنگام نماینده هواپیمایی آسمان درمشهد آقای ناصر کنگرلو بود که دفتری درخیابان بهار نبش خیابان اداره کل ارشاد داشتند وفرزندشان نمایندگی را اداره میکردند بعد از انقلاب از دفتر مرکزی هواپیمایی آسمان در تهران به من زنگ زدند که شما آمادگی دارید نمایندگی آسمان در مشهد را بپذیرید اعلام آمادگی کردم وبه تهران عزیمت نمودم مسئول بازرگانی آسمان به من گفتند مبلغ پنج میلیون ریال ضمانت نامه بانکی بیاورید ومن که حسابهای بانکی ام در مشهد بود مجبور بودم برای گرفتن ضمانتنامه به مشهد برگردم ولی به فکرافتادم که یکی از دوستان قدیمی من بنام آقای عباس حکیمیان عضوهیئت مدیره بانک ملت در تهران است ولذا به شعبه بانک ملت خیابان فردوسی مراجعه کردم وسراغ آقای حکیمیان را گرفتم گفتند در طبقه چهارم هستند به ایشان مراجعه کردم وبا استقبال نامبرده مواجه شدم ودستور دادند که برای من ضمانتنامه بانکی صادر کنند ومن پس از دریافت ضمانتنامه مجددبه شرکت آسمان مراجعه کردم وضمانتنامه را ارائه دادم آن ها تعجب کردند که ظرف کمتر از نصف روز ضمانتنامه بردم وگفتند که شما در مشهد حساب دارید چگونه از تهران ضمانتنامه گرفتید گفتم به کمک یکی از دوستان مشهدی عضو هیئت مدیره بانک ملت, تعداد هزار بلیت به من تحویل دادند ومن با ماشین خودم که با راننده بودم به مشهد برگشتم ونمایندگی آسمان راتا سالها اداره میکردم پس از17 سال که از مهاجری جداشدم مستقلا دفتری در خیابان پاسداران جنب هتل جم از حاج مجاور زرگر به مبلغ دومیلیون و دویست هزار تومان سرقفلی کردم که یک میلیون ودویست هزار تومان آنرا نقد پرداخت کردم و بقیه را ماهیانه پنجاه هزار تومان را تعهد کردم درسالهای 1363که دردفتر جدید مستقر شدم از طرف هواپیمایی ماهان که دفتر اصلی آن در کرمان بود دعوت شدم که نمایندگی ماهان رادر مشهد قبول کنم در آن زمان کاپیتان حسنی مدیر عامل وآقای هاشم افسریان مدیر بازرگانی بودند در آن وقت ماهان پرواز کرمان -تهران و کرمان -مشهد داشت وبعدها به سرعت با کمک آقای هاشمی رفسنجانی به اینجا رسید که میبینید.
استانبول پایتخت ترکیه،که نام پیشین آن قسطنطنیه بوده است.این کلان شهر در سال 2010 از لحاظ تعداد گردشگران خارجی سومین شهر توریستی جهان بوده است.
اولین نشانه های سکونت انسان مربوط به عصر مفرغ است،نشانه هایی از سکونت انسان عهد مفرغ در (تک تپه)واقع در بخش آسیایی استانبول پیدا شده است.در 29 ماه می سال 1452 سلطان محمد دوم فاتح،بعد از 53 روز محاصره در حالی وارد قسطنطنیه شد که توپ او یک حفره بسیار عظیم و بزرگی را در دیواره های قسطنطنیه ایجاد کرد.
محل این حفره امروز به توپکاپی(دروازه توپ) معروف است.سلطان محمد فاتح پس از فتح استانبول آن را به عنوان سومین پایتخت امپراتوری عثمانی اعلام نمود.
پس از فتح استانبول سلطان محمد فاتح، کاخ توپکاپی و بازار استانبول را بنا نهاده و مدارس، حمام ها و بناهای زیادی در شهر ایجاد می کند.
نقش (معمار سنیان)در خلق آثار معماری این دوره برجسته بوده است.
زمانی که جمهوری ترکیه در سال1923تشکیل شد پایتخت آن از استانبول به آنکارا تغییر پیدا کرد، اما استانبول محوریت خود را به عنوان مرکز تجاری،صنعتی ترکیه حفظ نمود و هم اکنون نیز بزرگترین شهر ترکیه می باشد.
استانبول در ساحل دریای مرمر قرار دارد و تنگه بسفر که این دریا را به دریای سیاه متصل میکند، از وسط این شهر می گذرد.
بخش غربی شهر در قاره اروپا(شبه جزیره ترکیه) و بخش شرقی آن درآسیا ( شبه جزیره آناتولی )واقع است.
وسعت شهر استانبول 1539 کیلومتر مربع است.
استانبول تابستان های گرم و مرطوب و زمستان های سرد، بارانی و برفی را دارا می باشد. میزان بارش سالیانه استانبول به طور میانگین 87 میلی متر است. میزان رطوبت نیز اغلب زیاد است.
به طور متوسط بیشترین درجه حرارت در طول ماه های مختلف زمستان بین 7 الی 9 درجه می باشد.
بارش برف استانبول برای یک یا دو هفته در طول فصل زمستان عادی است، اما یکی از بارش ها می تواند سنگین باشد. غالبا این بارش در ماه های دی و اسفند رخ می دهد. و در تابستان ها گرمای متوسط حدود 30درجه است.
بیش از نیمی از جمعیت استانبول در قسمت اروپایی زندگی و کار می کنند و گروه بزرگی از مردم در قسمت آسیایی و آناتولیا زندگی می کنند و از پل ها و گذرگاه ها برای رفتن به کار در شهر استفاده می کنند.
استانبول دارای مراکز خرید متعددی می باشد.یکی از این بازارهای بسیار قدیمی، بازار بزرگ استانبول می باشد، که در سال 1461 ساخته شده است و در میان بزرگترین و قدیمی ترین بازار های جهانی جای دارد.
بازار محمد پاشا نیز بازار رو باز بزرگی بین بازار بزرگ و بازار مصری است که از سال1660 بازار بزرگ ادویه استانبول می باشد.
در خیابان ها و کوچه پس کوچه های استانبول نیز انواع رستوران ها و کافه ها برای هر سلیقه ای وجود دارد. اکثر این رستوران هایی که در آن غذاهای بین المللی سرو می کنند در مناطق بی اغلو، بشیکتاش، شیشلی و کادیکوی قرار دارند.
یکی از معروف ترین خیابان های استانبول خیابان استقلال می باشد، که در قسمت جنوبی میدان(تقسیم) قرار گرفته است، و در آن انواع فروشگاه ها، بازار های بین المللی و ترک، رستوران ها و کلوپ های متنوعی وجود دارد و یکی از تفریحات گردشگران در استانبول، قدم زدن در این خیابان و صرف غذا و نوشیدنی در رستوران ها و کافه های آن می باشد.
بیشتر مردم استانبول مسلمان هستند و اقلیت های مذهبی آن عبارتند از مسیحیان،یهودیان و ارمنیان.
ایجانب در طول سالهای 49تا 57 سفر های متعددی به استانبول داشتم که این سفر ها غالبا سفر های کاری و انعقاد قرارداد با آژانس های ترکی و یا سفر تفریحی به همراه خانواده بوده است و از سفر های به یاد ماندنی سفری بود که به دعوت(ساتراپ) انجمن صنفی آژانس ها به قونیه شهر مولانا، محمد بلخی بود. این سفر کاری با عده ای از همکاران آژانسی انجام گرفت، و استقبال شایسته ای از فرودگاه از ما به عمل آمد و سازمان های شخصی ما را دعوت کردند ازجمله شهرداری قونیه و مرکز فرهنگی(مولانا) که سالن دایره ای شکلی به ظرفیت سه هزار نفر که به مناسبت دعوت از گروه ایرانی مراسم سماع هم انجام گرفت و رئیس مرکز فرهنگی مولانا خواهش کرد که یکی از مهمانان ایرانی پشت تریبون از اشعار مولانا بخوانند که دوستان به من پیشنهاد کردند و من 18 بیت اثر اول که (نی نامه) نام دارد اجرا کردم که مورد توجه قرار گرفت.
حدود سال 1340 در جلسه ای که در سالن دانشکده پزشکی برقرار بود من و تنی چند از دوستان در آن جلسه شرکت داشتیم. نفر اول دست راست تصویر من است و نفر دوم آقای سپهراد، وی از زمان ریاست مرحوم منشی زاده در فرودگاه مشهد معاونت ایشان را به عهده داشت از همکلاسی های دوره ی متوسطه شبانه بود، که در آموزشگاه رلزی درس می خواندیم، دیگر سراغ ایشان را نداشتیم، بعد از بیش از پنجاه سال با در دست داشتن عکس فوق به من مراجعه کرد و گفت: مرا می شناسید؟ گفتم: خیر. او این عکس را نشان داد. پرسیدم در این مدت کجا بودید. گفت: من دکتری شیمی در انگلستان خواندم و استاد دانشگاه خوارزمی در تهران بودم و اکنون بازنشسته شده ام. قامتی خم و صورتی تکیده پیدا کرده بود و هر دو با هم زمزمه کردیم: جوانی کجایی که یادت بخیر...
در تاریخ 22 مرداد ماه 1386 به دعوت رئیس میراث فرهنگی و صنایع دستی و گردشگری تربت حیدریه برای بازدید اماکن تاریخی به تربت حیدریه رفتم . مکان های زیادی از جمله «قطب الدین حیدر» و منطقه «دامسک» که پس از حفاری به عقیده باستان شناسان آثاری از دوران اشکانیان و سامانیان بدست آمده است که منطقه زیر نظر سازمان میراث مورد کاوش قرار گرفته است و دیگر از مکان های تاریخی که مورد بازدید قرار گرفت و زیر نظر سازمان میراث بود، منزل مرحوم حاج آخوند ملاعباس تربتی از عرفای معاصر بود که در کاریز 5 کیلومتری تربت حیدریه قرار گرفته بود که برایم بسیار جالب بود و ویژگی های این مرد بزرگ را در خاطره ام زنده کرد و مکان مهم دیگری که مورد بازدید قرار گرفت، کارخانه سیمان زاوه بود که 50 کیلومتر مربع وسعت داشت. در محوطه این باغ 15 هکتار زعفران زیرکشت بود و 22هزار درخت پسته و دارای 20هکتار محیط زیست که ایستگاه گنج آهو نام داشت. در این ایستگاه بیش از 160 آهوی وحشی و قوچ و میش و سایر حیوانات زیست می کنند.
آقای مهندس حقدادی توضیح بیشتری دادند که پرنده های گوناگون از قبیل سبزه قبا، مینا، کبک و تیهو در این محیط فراوانند و گلخانه ای مجهز و فنی در این کارخانه وجود دارد که مقدار قابل توجهی گوجه فرنگی تولید می کند.
در دی ماه 1393 توفیق پیدا کردم به اتفاق همسرم و عده ای از دوستان از آفریقای جنوبی بازدید داشته باشیم. آفریقای جنوبی واقعا دیدنی و دارای جاذبه های گردشگری فراوان است و حیات وحش کم نظیری دارد که در کمتر جای دنیا میتوان مشابه آن را دید. درباره حیات وحش آفریقای جنوبی می توانید به کانالهای مربوطه مراجعه و اطلاعات مفیدی کسب کنید ولی آنچه را میخواهم در این قسمت عرض کنم که در دنیا بی نظیر و منحصر به فرد است، دماغه امید نیک است که این دماغه حاصل برجستگی بوجود آمده در انتهای شبه جزیره کیپ است. این دماغه برای نخستین بار در سال 1488 توسط شخصی به نام «بارتلومیو دیاس» که به پرتغال سفر می کرد دیده شد و امروز یکی از جذاب ترین نقاط سیاحتی در آفریقای جنوبی است. با آژانس ادیبیان همراه باشید و ضمن بازدید از این مکان از جاذبه های دیگر گردشگری آفریقای جنوبی دیدن کنید. یکی از مورخین معتقد است که دیاس برای اولین بار اسم آن را «دماغه طوفان» نام گزاری کرد و جان دوم آن را به Cape of Good Hope)) یعنی دماغه امید نیک تغییر داد چون کشف اینجا را خوش یمن می دانست که به وسیله ی آن، کشور هند از طریق دریا برای اروپا قابل دسترسی است. این دماغه به خاطر هوای طوفانی و امواج سهمگین دریا مورد توجه قرار گرفته است. این دماغه از چمن و پوشش گیاهی خوبی برخوردار است. بسیاری از توریست ها که به آفریقای جنوبی و این دماغه می روند ، تور فانوس دریایی را که 238 متر بالاتر از ارتفاع دریا قرار دارد می خرند تا قسمت های دیگر دماغه و جاذبه های زیبای آن را ببینند و لذت ببرند. در این منطقه بیش از 1200گونه مختلف گیاه و حیواناتی مثل بزکوهی ، گورخر و حتی بزرگترین پرنده آفریقای جنوبی یعنی شتر مرغ دیده می شود. اگر به دنبال شناخت یکی از پرجاذبه ترین شگفتی های خلقت هستید، از دیدن دماغه امید نیک غافل نشوید. قرآن کریم در آیات 19 و 20 سوره مبارکه الرحمن به این نکته اشاره کرده است «دو دریا را به گونه ای روان کرد که با هم برخورد کنند، میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند». در حقیقت دلیل این موضوع این است که نقطه برخورد طرفین این دماغه آب های سرد و گرم ، میزان شوری متفاوتی دارند که عملا در هم نمی آمیزد. این ویژگی ها را حفظ کردند تا مرکز گردشگری باقی بماند و از گزند و تجاوز سوءاستفاده کنندگان محفوظ بماند و اگر در بعضی نقاط دیگر دنیا که فرصت طلبان جز به سود شخصی به چیز دیگری نمی اندیشند با ویلاسازی و ایجاد مناطق تجاری در آستانه نابودی قرار می گرفت . یکی از چهره های مطرح و آزادی خواه که تندیس و بحث آن در آفریقای جنوبی مطرح است چهره نلسون ماندلا است. او در سال 1962، عضو برجسته حزب کمونیست آفریقای جنوبی بود.وی در طول 27سال زندان که بیشتر در یک تک سلولی در جزیره روبن سپری کرد . او مشهورترین چهره مبارزه علیه تبعیض نژادی و آپارتاید بود. گرچه نظام حاکم او را یک تروریست می دانست او در مبارزه علیه نژاد پرستی مبارزه مسلحانه نیز داشت. ماندلا پس از رهایی از زندان در سال 1990، سیاست صلح طلبی را در پیش گرفت و این امر باعث شد که دموکراسی در آفریقای جنوبی مردمی شود. مردم آفریقای جنوبی به او لقب «پدربزرگ» دادند. ماندلا در یک خانواده در روستای کوچکی به نام «موزو» به دنیا آمد. پدر ماندلا عضو شورای سلطنتی بود، پدر ماندلا در 9سالگی وی در نتیجه ی بیماری سل درگذشت و نایب السلطنه سرپرستی ماندلا را به عهده گرفت و در 16سالگی در موسسه شبانه روزی کلارک بری به تحصیل فرهنگ غرب پرداخت و به جای سه سال این مدرک را در دو سال دریافت کرد. ماندلا در پایان تحصیلات خود فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. وی در حین کار تحصیلات خود را به صورت مکاتبه ای در دانشگاه آفریقای جنوبی به پایان بردو پس از آن در دانشگاه «ویتواترسرند » به ادامه تحصیل در رشته حقوق پرداخت. ماندلا در سال 1952 و مبارزات کنگره خلق و درسال 1955 منشور آزادی ضد تبعیض نژادی را فراهم کرد. ماندلا از ابتدا طرفدار مبارزه عمومی غیر خشونت آمیز بود، در پنجم دسامبر1956 به همراه 150تن دیگربازداشت شد و اتهام خیانت به او زدند و از 1956 تا 1961 ادامه یافت و بعد از این تاریخ تبرئه شد. ماندلا با کمک همفکران خود مبارزه نظامی را آغاز کرد. پس از آن ماندلا کشور را ترک کرد و با رهبران آفریقا در الجزایرو دیگر نقاط دیدار کرد. او تحت تعقیب بود که سازمان سیا محل اختفای ماندلا را به پلیس اعلام کردو ماندلا پس از آزادی مبادرت به جمع آوری کمک های مالی برای آموزش شبه نظامی شد. ماندلا در دادگاه اظهار کرد: « در طول زندگی ام خود را وقف مردم آفریقا کرده ام، به دنبال آرمان جامعه ی آزاد و دموکراتیک که هم بتوانند در آن در توازن و با فرصت هایی برابر زندگی کنند بوده ام. این آرمان من است که امیدوارم با آن زندگی کرده و بدان دست یابم. اما اگر نیاز باشد آماده ام برای این آرمان دست از جان بشویم».
نلسون ماندلا از نهادهای برجسته مبارزه برای آزادی و برابری سیاه پوستان و از زمینه سازان وحدت آفریقای جنوبی جدید به شمار می رود. ماندلا یک بار در دوره ریاست جمهوری اکبرهاشمی رفسنجانی و بار دیگر در دوره محمد خاتمی به ایران سفر کرد.
در ماه می سال 1883کستوربا 14 ساله با توجه به آداب و رسوم منطقه با ماهاتما گاندی 13ساله ازدواج کرد. همسرش وقتی داشت در مورد مراسم ازدواج با او صحبت می کرد گفت: ما در مورد ازدواج چیزی نمی دانستیم، ازدواج برای ما لباس پوشیدن، خوردن شیرینی و بازی کردن با بستگان بود . برا اساس سنت های هندوستان ، عروس نوجوان، پس از ازدواج می بایست در خانه والدین خود و دور از شوهرش باشد. سالها بعد، ماهاتما نوشت «حتی در مدرسه من به او فکر می کردم».
در سال 1888 میلادی هنگامی که شوهرش برای تحصیل به لندن رفت، او در هند باقی ماند و نوزاد پسرش «هاریلال» را به دنیا آورد.او سه فرزند دیگر داشت: مانیلال، دامداس و دوداس. کستوربا پسر دیگری نیز داشت که خیلی زود فوت کرد.گاندی در 2 اکتبر 1869 مطابق دهم مهر 1248 خورشیدی متولد شد و در دو ژانویه 1948 مطابق با نهم بهمن 1326 خورشیدی وفات نمود. رهبر سیاسی و معنوی هندی ها بود که ملت هند را در راه آزادی از استعمار امپراتوری بریتانیا رهبری کرد.
او در طول زندگی اش استفاده از هر نوع ترور و خشونت برای رسیدن به مقاصد را رد می کرد. فلسفه بی خشونتی گاندی که خود نام (ساتیاگراها) «در زبان سانسکریت به معنای تلاش و کوشش برای رسیدن به حقیقت» روی بسیاری از جنبش های مقاومت بدون خشونت در سراسر جهان و تا امروز تاثیر گذارده است. گاندی در لندن پایتخت یک کشور امپریالیستی زندگی سختی را می گذراند ، چرا که برای مادرش سوگند یاد کرده بود از خوردن گوشت، الکل و لاقیدی جنسی احتراز کند. اگرچه تلاش می کرد آداب و سنن انگلیسی را بیاموزد ولی هرگز خود را به خوردن گوشت راضی نکرد، اما سیرکردن خود با کلم و گیاهان دیگر هم در آن کشور ساده نبود، زن صاحبخانه او را به یک رستوران خام خوری راهنمایی کرد. به انجمن خام خوران پیوست و حتی به عضویت کمیته آن درآمد و یک مقر محلی نیز برای آن انجمن دایر کرد. بعدها این تجربیات گران بهای خود را در امر سازماندهی موسسات به کار گرفت. برخی از هم قطاران گیاه خوار و خام خوار او عضو انجمن فلاسفه الهیات بودند که در سال 1875 تاسیس شده بود و هدف ترویج برادری جهانی را دنبال می کرد و به مطالعه بوداگرایی و ادبیات هندو می پرداخت. آنان گاندی را تشویق کردند تا به مطالعه (باگاوادگیتا) بپردازد. وقتی به هند بازگشت ، در امر وکالت در بمبئی موفقیت چندانی نداشت و لذا به شغل پاره وقت تدریس در یک دبیرستان روی آورد. پس از مدتی به «راجگوت» بازگشت و به عریضه نویسی برای شاکیان مشغول شد، ولی مجوز این کار را به او ندادند و مجبور شد کارش را تعطیل کند. گاندی برای وحدت میان مسلمانان و هندوهای کشورش یک ماه روزه گرفت و در راهپیمایی«نمک» از دوازدهم مارچ تا شانزدهم اپریل 1930 به همراه چندصد هزار نفر هندی، 400 کیلومتر از احمدآباد تا ساحل داندی راه پیمود تا از آب دریا نمک بگیرد و با این عمل قانون مالیات نمک را بی اعتبار کرد. این مبارزه با دعوات هندی ها برای تحریم کالاهای انگلیسی بود و با بازتاب جهانی روبرو شد و درنهایت انگلیسی ها مجبور به مذاکره شدند. هندی ها با کمک روح بزرگ (مهاتما) در سال 1947 توانستند استقلال کشورشان را به دست آوردند. وظایف شخص نسبت به خود، به خانواده، به وطن و به جهان از یکدیگر جدا و مستقل نیستند. نمی توان با زیان رساندن به خود یا خانواده خود به وطن خویش خدمت کرد. به همین قرار نمی توان با زیان رساندن به جهان نیز به وطن خود خدمت کرد. اینجانب به اتفاق همسرم در خرداد ماه 1391 این توفیق را داشتم که به کشمیر بروم .در فرودگاه کشمیر تابلویی را مشاهده کردم که نوشته بود «کشمیر، سوئیس هند»، و واقعا وقتی وارد کشمیر شدم رودخانه های جاری و چشم اندازهای پرگل و گیاه مرا خیلی مجذوب کرد. در این سفر بسیاری از رفقای من از جمله آقای مهندس منبتی و همسرشان با ما همراه بودند . آقای مهندس منبتی اکنون معاونت اماکن استان قدس رضوی هستند- توفیقی که در این سفر به من و همسرم دست داد زیارت آرامگاه ساده گاندی بود . مردی که ملت مستعمره هند را آزاد کرد و به هندوستان استقلال بخشید، این گونه ساده زیست و ساده مرد .
انشاءلله ...عاش سعیدا و مات سعیدا....
فعالیتهای زیارتی
درسال 1340که به استخدام نمایندگی هواپیمایی ملی ایران(هما) درآمدم بلیت های حجاج را صادر میکردم آن وقت ها تشکیلات فعلی حج وزیارت نبود عده ای حمله دار (مدیر کاروان) بودندکه تعدادی معین ثبت نام میکردندوکلاس های آموزشی در منزل مدیرکاروان برگزار میگردید وروحانی کاروان مسائل مربوط مناسک حج را آموزش می داد ضمنا به علت کم بودن آب در عربستان روحانی کاروان برای وضو گرفتن با استکان آب وضو میگرفت آن وقت ها حجاج با اتوبوس به تهران می رفتند وگاه برای نوبت پروازیک یا دوروز را در مهرآبادمیگذراندند اولین تشرف من به حج به مدیریت حاج جواد مقیمیان کاسب وروحانی کاروان آقای شیخ مهدی متقین بود که در این سفر با اصغرمیرخدیوی وبرادرم جلیل ادیبیان وقاسم معین درباری درسال 1355همراه بودیم وسفر دوم من در سال 1359 بودکه در این سال شاعر آزاده آقای غلامرضا قدسی مدیریت اداره ارشاد اسلامی را به عهده داشتند وکارهای حج در این اداره انجام می شدموقع عزیمت در فرودگاه به من فرمودند صبر کن با پرواز آخر من وآقای واعظ طبسی هم عازم هستیم,با هم برویم من عرض کردم با همه خداحافظی کرده ام منتظر شما هستم اتفاقاً بعداز پرواز, جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغار شدو پروازهای ایران به عربستان قطع شد حدوداً سه هزار زائروخدمه درعربستان بودندوحدود 45 روز این سفر طول کشیدوباتغییرمسیرپروازی به ایران برگشتیم وچون ارتباطات تلفنی خوب نبودبه مخابرات می رفتیم وبعداز چندساعت نوبت ما می رسیدوبا خانواده تماس حاصل می کردیم واظهار میداشتند به خاطرحالت جنگی ما در زیرزمین زندگی میکنیم وشیشه ها راهم پوشانده ایم سالها وضعیت زیارت به این منوال گذشت تا حج وزیارت تشکیلات منسجمی پیداکردوروحانیان ومدیران کاروان طبق ضوابطی انتخاب می شدند ومن گرچه میتوانستم به عنوان مدیرکاروان عمره مشرف شوم ولی مدیر توانمندتری برای کاروان انتخاب می کردم وخودم به عنوان معاون مشرف میشدم دراین راستا بیش از بیست مرتبه عمره و پنج مرتبه توفیق زیارت خانه خدارا داشته ام البته برای اعزام زائربه عمره و سوریه فعالیت مستمری را داشتم وبعدها هم که زیارت عتبات آغاز شد همچنان فعال هستیم درحال حاضر اعزام مسافر به عربستان فقط در مراسم حج انجام میگردد ولی سفرهای عمره به علت شرایط خاص انجام نمی گیرد.
از بنفشه تا بنفشه
در خیابان سناباد بعداز چهارراه پل خاکی به طرف پنج راه سناباد کوچه اول سمت چپ بنفشه نام داشت،در این کوچه منزلی خریدیم به 21 هزارتومان که 16هزارتومان آن نقد پرداخت شد ولی 5هزار تومان چک 6 ماهه دادیم وبرای این چک با کمک آقای محمود زنجیری شوهر خواهرم 5هزار تومان از بانک استقراض کردیم که به اقساط پرداخت شد این خانه ویلائی بسیار قشنگ که شمالی و جنوبی آن ساخته شده بود دارای 5 اطاق بود که در قسمت شمال من وهمسرم زندگی میکردیم ودر قسمت جنوب مادر وبرادرانم این خانه مثل خانه های قدیمی در وسط یک حوض کوچک با ماهی های قرمزو چندگلدان شعمدانی وچهار باغچه کوچک که گلکاری شده بود وبسیار زیبا،چند درخت هم داشت در همسایگی ما یک پیرمرد آذری بود که درشکه چی بود.که درشکه رادر کوچه پارک می کرد و اسب را به داخل خانه میبرد درسال 1345در همین خانه جشن ازدواج ما به طور سنتی یرگزار گردید که تمام اقوام ودوستان در این جشن شرکت کردند اولین فرزندمان وحیدرضا درهمین خانه متولد شد سالهای متمادی گذشت وما در جای جای این شهر خانه های بهتری خریدیم ونقل مکان کردیم وقتی این خاطره را مینویسم باز در بنقشه 12 بولوار سجاد زندگی می کنم ودر واقع از بنفشه سناباد شروع کردم وهم اکنون در بنفشه سجاد اسکان داریم بچه ها که 2 دختر و2 پسر هستند همه آنها ازدواج کردند و هم اکنون من و همسرم در این خانه تنها هستیم ولی فرزندان و نوه ها اکثراً مارا از تنهایی به در می آورند.
حدود سالهای 1340تا 1360 آژانس مهاجری، موج تورهای اعزامی به خارج از کشور را اجرا می کرد این اژانس در تمامی مراکز استانها شعبه فعال داشت و برای ایجاد شعبه مشهد در سال 48 مرحوم محمد مهاجری مرا خواست و پیشنهاد کرد که می خواهم شعبه ای در مشهد افتتاح کنم سراغ هر کسی رفتم شما را پیشنهاد داده است من با توجه به اینکه مدیریت نمایندگی ایران ایر را درمشهد داشتم و موقعیتی بسیار خوب داشتم پیشنهاد مشارالیه را پذیرفتم وبا مشارکت یک سوم بنده و دو سوم مهاجری شعبه مشهد را شروع کردیم وبرای اینکه مهاجری تهران در امر استخدام ویا اخراج کارمند و مسائل دیگر دخالتی نداشته باشد سهم مهاجری را ماهیانه سی هزار تومان اجاره کردم در آن موقع غالب شرکت های هواپیمایی بین المللی از قبیل پان امریکن-ژاپن ایرلاین-ودیگرشرکت های اروپایی به تهران پرواز داشتند تورها ازهمه این ایرلاین ها استفاده می کرد مثلا پان امریکن با پرواز 747خود دو بار در روز به ایران می آمدیک پرواز از غرب ودیگری از شرق واز خاوردور به تهران می آمد تورها اغلب قیمت مناسبی داشت مثلا توری هر هفته جمعه ها به رم وپاریس ولندن حرکت میکرد که قیمت تور شامل بلیت هواپیما اقامت در هتل با صبحانه و گشت47900 ریال بود وبا ایران ار تور دیگری در همین مسیر با 49000 ریال انجام می شد
با اغلب کشورها لغوروادید داشتیم واگر امریکا یا انگلیس روادید داشت در فاصله نصف روز ویزا دریافت میکردیم.
با تور آفریقای شمالی گروه دیگری را به مصر فرستادیم که به همراه آنها مردی ادیب، شاعر، نویسنده و وکیل دادگستری به نام آقای مجید فیاض مولف کتاب " از باغ قصر تا قصر آرزوها " در میان این گروه بود. این گروه ابتدا به بیروت می رود که عروس خاورمیانه نام گرفته بود با هتل های لوکس و رستوران های مدرن با فرهنگ فرانسوی و بعد که گروه به مصر می ر.ند و به هتل کلئوپاترا منتقل می شوند. هتل قدیمی کلئوپاترا با ظاهری نه چندان زیبا و با پرسنل بلند قد سیاه پوست در مقایسه با هتل بیروت چنان عکس العملی در آقای مجید فیاض به وجود می آورد که به عنوان انتقاد غزلی بسیار منسجم و محکم خطاب به مهاجری می سراید که آن غزل در ذیل درج می گردد:
با تور مهاجری سفر کردن / یعنی سفری پر از خطر کردن
خود را به امید وعده ی موهوم / از خانه ی خویش در به در کردن
یک لحظه فریب جمبوجت خوردن / یک عمر به پشت سر نظر کردن
با دسته گلی به پیشت آوردن / بنیاد فریب مستقر کردن
هر مزبله را، هتل پذیرفتن / آنگه غر و لند بی ثمر کردن
هر مساله را به "ماست مالیدن" / شاید که به خنده دفع شر کردن
دینار تو را به حیله بگرفتن / از زیر حساب شانه در کردن
با آن همه وعده های در تهران / برنامه کار مختصر کردن
در فندق آن سلیطه ی مصری / از شستن دست و رو حذر کردن
تنباکوی دم کشیده نوشیدن / و آن را به حساب قهوه سر کردن
از هیبت خادمان چون غولش / ترسیدن و سر به زیر پر کردن
پژمرده و نیمه خفته در صحرا / بیهوده وجوه خود هدر کردن
نه خبره مترجمی که بشناسد / آیین و طریق خشک و تر کردن
نه ره بلدی به کوی و برزن ها / گوید که چگونه صرف زر کردن
بی نقشه و پر گرام همچون من / شب های عزیز را سحر کردن
سرگشته و بی هدف به هر شهری / زین کوچه به کوچه ای گذر کردن
دانی که چنین سفر چه خواهد بود؟ / کت بسته مصاف شیر نر کردن
این کار نه کار عاقلان باشد / باید که از آن به جان حذر کردن
لعنت به کسی که باز می خواهد / " با تور مهاجری سفر کردن "
مجید فیاض بعد در جریان جمع آوری کتاب صد سال شعر خراسان به وسیله آقای گلشن آزادی اصل این شعر را به ایشان داده بود و خود ایشان نسخه یی از این شعر را نداشت. بعدها تصادفا من در لندن عازم هاید پارک بودم ( هاید پارک محلی است که هر کس با هر عقیده و آرمان آزادانه مطالب خود را اظهار می دارد)
ایشان را قبل از ورود به پارک ملاقات کرده بودم و او خاطره تور آفریقا را گفت و داستان آن غزل را که نداشت و من به علت علاقه ای که به ادبیات و شعر داشتم از حفظ برایش خواندم و وضعیت "ردالصدر علی العجز" در این صنعت مصرع اول غزل و مصرع آخر آن یکی است) را یادآور شدم و ایشان را تحسین کردم. نامبرده در جلد دوم کتاب خاطرات "از باغ قصر تا قصر آرزوها" داستان را اینگونه نقل می کند.
" در بهمن 1357 که برای رسیدگی به وضع تحصیلی دخترانم در لندن به سر می بردم و روزهای یکشنبه به هاید پارک می رفتم که از جریان حوادث انقلاب با خبر شوم، حسین ادیبیان سرپرست شعبه ی آژانس مهاجری در مشهد را که سال ها پیش آن تور را برای ما گروه مشهدی ها ترتیب داده بود، در میان انبوه جمعیت ایرانی دیدم . ضممن تماشای منظره و استماع سخنرانی های گروه های چپ و راست خصوصا صحبت های انقلابی جوانی به نام جداری که از پیروان مکتب انور خوجه بود، فرصتی یافتم و با ادیبیان از آن سفر با تور مهاجری گفتگو کردیم. او شعر مرا با تمجید از صنعت ردالصدری که در قصیده به کار رفته بود از حفظ خواند. در آن سال ادیبیان فارغ التحصیل رشته ی الهیات یا ادبیات شده بود و ذوق و استعداد شعر شناسی و شوق مطالعه ی آثار ادبی داشت. اکنون وی بزرگترین آژانس جهانگردی خراسان را با تشکیلاتی گسترده سرپرستی می کند و من نسخه ای از شعر خودم را از وی گرفتم. گلشن آزادی تا زنده بود توفیق انتشار مجموعه ای را که با زحمت و همت بسیار فراهم آورده بود نیافت. پس از مرگ او و بعد از انقلاب ، احمد کمالپور شاعر معاصر و قصیده سرای خراسانی انتشار و تکمیل نواقص آن مجموعه نظارت ورزید و با سرمایه ی دکتر فریدون آزادی فرزند گلشن آزادی که مقیم آلمان است آن را ه چاپ رساند، که تذکره ایست پربار و گرانقدر. من به قصد یادآوری از مهاجری و کمالپورو گلشن آزادی آنچه را زیر عنوان مجید فیاض در آن مجموعه نوشته شده است عینا در اینجا آوردم. "
طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم
کسی که دربرابر دردمندان جامعه دلسوز است و با اقشار کمدرآمد و مستضعف همنشین، درد دل مردم را گوش میکند و به مردم خدمت میکند و در این حرکت انساندوستانهاش غیر از خدا چیز دیگری را در نظر ندارد.از خاطرات دکتر شیخ نوشتم که مرد استثنائی بود. هم در رسیدگی به بیماران مستمند و هم خاکی بودن و مردمی بودن آن مرد بزرگ خدمتگزاری در دهه 30 و 40 بود. اینک بر آنم پزشک خدوم دیگری را معرفی کنم که مردم داری و رسیدگی به بیماران مستمند را در اوج خود می کند. وی از مسافران دیرینه ماست. ایشان مردی متدین و آراسته است که برای شناسایی بیشتر پای صحبت های دکتر یارمحمدی می نشینیم.
او خیّری است که بیادعا و بدون جستن نام و نشان در این شهر به کمک محرومان و بیماران نیازمند شتافته است.
« انتقام فقر را باخدمت به فقرا میگیرم.» این جملهای است که دکتر علیاصغر یارمحمدی فوقتخصص اورولوژیست، رئیس بیمارستان منتصریه و مسئول فنی بیمارستان مهر، میگوید و بر آن تأکید دارد. او با آنکه این روزها در اوج شهرت است و سمتهای مختلف و افتخارهای بسیاری در کارنامهاش دارد، اما هنگامی که با او به گفتوگو مینشینیم، هیچ پرهیزی از گفتن این ندارد که بگوید روستازاده است و با سختی و مشقت فراوان درس خوانده. او از روزهای سختی که پشت سر گذاشته برایمان میگوید و توضیح میدهد هیچگاه آن روزها را فراموش نخواهد کرد و همیشه به یاد دارد از کجا به این جایگاه رسیده است.
او زاده روستای سعدآباد از توابع شهرستان شاهرود است. دکتر یارمحمدی میگوید: پدرم رعیت بود و من هم رعیتزاده، در خانهای کوچک و کاهگلی زندگی میکردیم. درآمد پدرم ماهی 30مَن گندم و 100ریال پول بود. البته ارباب همیشه برای پرداخت پول میگفت «چای، آبنبات و برنج گرده برایتان آوردهایم» و اینطوری محاسبه میکرد تا پول نقدی به پدرم ندهد. ما در خانهای زندگی میکردیم که ماهی 30مَن گندم به خانه میآمد. در آنزمان علاوهبر کمک به پدرم، به مدرسه هم میرفتم. در روستای ما تا کلاس چهارم بیشتر نبود. تا چهارم ابتدایی درس خواندم و برای دو سال دیگر به شهرستان شاهرود رفتم. فاصله روستای ما تا مرکز شهر، هفت و نیم کیلومتر راه بود. مدتها این مسیر را پیاده میرفتم و میآمدم، تا اینکه پدرم برایم دوچرخهای خرید تا با دوچرخه این مسیر را بروم. سال ششم نمیدانستم امتحاناتمان نهایی و استانی است مثل همیشه امتحان دادم و بعد از پایان دوران ابتدایی، پدرم گفت وضع اقتصادی خانواده در تنگناست پس همینقدر که درس خواندی کافی است و از این به بعد کمکخرج خانواده باش. پدرم من را فرستاد تا در خیاطی آقای «دزیانی» شاگردی کنم.
وضعیت اقتصادی خانواده سبب شد تا او دیگر نتواند به تحصیلش ادامه دهد و به آرزوهایی که در سر دارد، بپردازد. با تمام علاقهای که به تحصیل داشت هیچوقت روی حرف پدرش چیزی نگفت و اعتراض نکرد. شاید همین اطاعت از والدین و محبت به آنها هم در موفقیتهایش بیتأثیر نبود. دکتر یارمحمدی ادامه میدهد: بعد از گذراندن ششم ابتدایی، شاگرد خیاط شدم. آنموقع اتوبرقی نبود، برای اتوی لباسها از اتوی زغالی استفاده میکردند. من را به انبار زغال و اتوها فرستادند تا زغالهای داغ را داخل اتو بریزم و کنار دست اوستا خیاطها بگذارم. دوسهماهی از کار من در خیاطی میگذشت، یک روز معلم سال ششمم، آقای نصرتی، برای دوخت لباس دامادیاش به خیاطی آقای دزیانی آمد. مرا آنجا با سر و صورت زغالی دید. تعجب کرد و گفت: «تو در استان شاگرد اول شدی، اینجا چهکار میکنی؟! چرا مدرسه نیستی؟» من هم ماجرا را برایش گفتم و توضیح دادم خانوادهام نیازمندتر از این هستند که اجازه بدهند من درس بخوانم، اما حرفش ذهن مرا مشغول کرد. شب ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و اصرار داشتم اجازه بدهند درسم را ادامه دهم. پدرم من را نزد ارباب برد و به او موضوع را گفت، اما ارباب پاسخ داد همینقدر درس خوانده کافی است و نیازی به ادامه تحصیل ندارد. در همان مغازه خیاطی بماند و کار کند برایش بهتر است. ناراحت شدم و باز هم اصرار داشتم اگر ممکن است راهی برای ادامه تحصیلم پیدا کنند. پدرم به خاطر من پیش یکی دیگر از مالکان روستا رفت و ماجرا را برایش گفت. او که خواهرزادهاش دبیری در شاهرود بود، ما را نزد خواهرزادهاش فرستاد تا ماجرا را برایش بگوییم. وقتی مدارکم را دید، گفت «راست میگوید این بچه حیف است.» شنبه صبح مرا با همان لباسهای زغالی پیش رئیس دبیرستان وقت آن موقع برد. رئیس دبیرستان وقتی مرا دید گفت تا امروز کجا بودی؟ گفتم «بابام گفته پول نداریم برو خیاطی کار کن من هم در خیاطی کار میکردم.» او به من گفت برای ثبتنام باید 5تومان بدهی، گفتم من که اینقدر پول ندارم، بعد دستم را در جیبم بردم و 15قران پول هفتگیام را که شب قبل گرفته بودم، دادم و رو به مدیر، گفتم: این را بگیرید تا بقیهاش هم خدا بزرگ است. یادم نیست بقیهاش را دادم یا نه. تا پایان کلاس نهم آنجا درس خواندم. بعد از آن هم بنا به علاقهام رشته طبیعی را انتخاب کردم و به دبیرستان دیگری با نام شاهپور رفتم و بالاخره در رشته طبیعی دیپلم گرفتم. در تمام این سالها شاگرد اول بودم.
خانواده یارمحمدی در فقر مطلق بودند. پدر امیدش به این بود تا پسرش عصای دستش باشد و در مخارج خانه یاریاش کند. یکی از جوانان روستایشان برای سربازی به سپاه دانش رفته بود و حقوق میگرفت. از نگاه پدر چه چیزی بهتر از اینکه علیاصغر هم به سربازی برود و درآمدی برای خانواده داشته باشد. رئیس بیمارستان منتصریه از خاطرات آن روزها اینچنین میگوید: یک روز پدرم گفت؛ حالا که دیپلمت را هم گرفتهای، دیگر صلاح نیست درس بخوانی، بهتر است به سربازی بروی. من که پدرم را دوست داشتم روی حرفش حرفی نزدم. او مرا به ژاندارمری در حومه شهر برد، شخصی که در آنجا بود رو به پدرم گفت فرزندتان صغیر است و نمیشود برای سربازی ثبتنامش کنیم. بروید و سال دیگر بیاوریدش.
وقتی پدر دید نمیتواند علیاصغر را به سربازی بفرستد از او خواست تا دوشادوش خودش در زمینهای ارباب کار کند. روزی 15قران هم رقم خوبی بود تا فقر این خانواده هشتنفری را کاهش دهد. دکتر یارمحمدی توضیح میدهد: با پدرم در باغهای ارباب کار میکردیم، حقوقم را به پدرم میدادند و من اطلاعی از آن نداشتم. روزها با پدرم سرکار میرفتم و شبها دور از چشم همه درس میخواندم. یادم هست آن زمان برای ثبتنام کنکور باید 50تومان میدادیم. هر طور بود این پول را جمع کردم و در کنکور ثبتنام کردم. وقتی نتایج آمد همه متعجب شدند، من رتبه چهارم کشور را کسب کرده بودم، هر دانشگاهی را که میخواستم، میتوانستم انتخاب کنم، اما پولی برای ثبتنام نداشتم. برای همین در فکر خودم به مشهد آمدم تا پول ثبتنام ندهم، اما وقتی اینجا را انتخاب کردم فهمیدم باید هزار و 50تومان برای ثبتنام دانشگاه بپردازم. روزها میگذشت و من پولی برای ثبتنام نداشتم. نمیدانم چطور و از کجا درست در آخرین روز ثبتنام، دو نفر خیّر آمدند و هزینه ثبتنام مرا پرداخت کردند تا به دانشگاه بروم.
دکتر یارمحمدی از سختیهای آن روزگار میگوید، روزهای بیپولی که برای اسکانش در مشهد مشکل داشته است و مجبور بوده در شلوغی مسافرخانهها درس بخواند تا به هدفش برسد. هر چه زندگی به او سختتر میگرفت، او مقاومتر میشد و بیشتر تلاش میکرد تا از هدفش دور نشود. این فوقتخصص اورولوژیست، همان ترم معدلشA میشود و بهخاطر معدلش، دانشگاه او را بورسیه میکند و ماهی 200تومان به او میدهند. از طرفی طبق قوانین آنزمان، هر کس که نیازمند بود و به دانشگاه میرفت، از طرف شهرداریها 100تومان اعانه میدادند. پس از گذشت یک ترم، در شهرداری شاهرود تصویب شده بود ماهی 100تومان اعانه بلاعوض به دکتر یارمحمدی بدهند. درمجموع ماهی 300تومان پول میگرفت. حالا او پولدار شده بود و ماهی 300تومان درآمد داشت. او تعریف میکند: ابتدا خانهای با ماهی 60تومان اجاره کردم و خواهر و دو برادرم را نزد خودم آوردم و هر ماه مبلغی را هم برای والدینم میفرستادم. با همان شرایط درسم را ادامه دادم و همیشه معدلمA بود. دکترایم که تمام شد برای سربازی من را به بلوچستان فرستادند و در مرز پاکستان خدمت میکردم. سربازیام که تمام شد، جذب منطقه بلوچستان شدم و همانجا مشغول به کار بودم.
بعد از پیروزی انقلاب برای تخصص امتحان دادم و قبول شدم. 5سال دستیار اورولوژیست بودم. تخصص که گرفتم دانشگاه من را استخدام کرد. برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم و 2 الی 3سال در انگلستان درس خواندم. علاقهاش به جراحی زیاد بود و تلاش میکرد یک روز جراح موفقی شود. زمانی که به تهران میرود تا امتحان دستیاری بدهد و در رشته ارتوپدی ادامه تحصیل دهد، دکتر قربانیان که تخصصش اورولوژیست بوده، او را میبیند و میگوید بیا دستیار من باش. او در رودربایستی میماند و شاگرد دکتر میشود و در این رشته ادامه تحصیل میدهد.
فقر نباید باعث عقبماندگی شود، دکتر یارمحمدی این را میگوید و توضیح میدهد: فقر قفلی است که باید آن را باز کنید تا به موفقیت برسید. در این سالها فقر به من درس مقاومت داد. یاد گرفتم هیچگاه در برابر مشکلات کم نیاورم. او ادامه میدهد: باهوشی و مقاومت، دو خصیصه من است که باعث موفقیتم شده است. من غیر از حقوق دانشگاه، حقوق دیگری دریافت نمیکنم. من، جراح پیوند، رئیس بیمارستان منتصریه، مسئول فنی بیمارستان مهر، و... هستم اما در تمام این پستها افتخاری کار میکنم. به اتفاق دوستانم از سال 95مرکز پیوند افغانستان را راهاندازی کردهایم و تاکنون بیش از 200پیوند کلیه را در آنجا انجام دادهایم.
شاید شنیدن ساعت کاری دکتر یارمحمدی جالب باشد. او با اذان صبح بیدار میشود و پس از خواندن نمازش به سرکار میرود و تا 6بعدازظهر مشغول کار است. او در این سالها همیشه افطار تا افطار غذا میخورد. فعالیتهای دکتر یارمحمدی زیاد است؛ مانند قراردادش با دو داروخانه برای پرداخت هزینه داروی نیازمندان، تجهیز برخی اتاقهای عمل بیمارستانها و خرید دستگاههای دیالیز به کمک برخی خیران و... که به وی قول دادیم بیشتر از این درباره فعالیتهای خیرخواهانهاش توضیح ندهیم.
برایمان سؤال بود، از نگاه دکتر یارمحمدی که در این سالها مشاغل مختلفی را تجربه کرده، کدام شغل سختتر است. او لبخندی میزند و میگوید: طبابت از همه سختتر است. طبابت مسئولیت زیادی دارد و هر کس نمیتواند طبیب باشد. طبیب کسی است که به شغلش معتقد باشد. شغل ما سه اصل دارد، حفظ ناموس مردم، حفظ جان مردم، حفظ مال مردم. اگر به این سه اصل اعتقاد ندارید طبیب نشوید. از نظر من هر کس به ما رجوع میکند، مقدس است و باید به او احترام بگذاریم. هیچ انسانی به جرم نداشتن، از نعمت درمان نباید محروم شود. من در فقر مطلق بزرگ شدهام. انتقام فقر را با خدمت به فقرا میگیرم. هرچند برخی به اشتباه، انتقام فقر را از پولدرآوردن میگیرند.
از حدود سال 1347 که با آژانس مهاجری همکاری می کردم. سفرهای خارجی من آغاز شد و هر سال چند سفر خارجی داشتم به ویژه اینکه مرتب شرکت های هواپیمایی برای معرفی مسیرها و جاذبه ی شهرها “ FAM “ تورهای مربوط به مدیران آژانس های مسافرتی می گذاشتند. مثلا شرکت ایرفرانس مسیر جدیدی از آتن به نایروبی آغاز کرده بود که عده ای از مدیران آژانس ها را دعوت کرده بود و آن وقت سفرهای خارجی از مهرآباد شروع می شد. از تهران به آتن سفر کردم. یک شب در آتن بودیم و شب را در مهمانی ایر فرانس که غذای دریایی تدارک دیده بود شرکت کردیم. البته بعضی از مهمانان اعم از آقایان و خانم ها پاره یی از غذاها از قبیل خرچنگ حالت تهوع به آنها دست داد و روز بعد از آتن به نایروبی رفتیم. نایروبی پایتخت کشور آفریقایی کنیاست. شهر نایروبی در کنار رودخانه نایروبی در جنوب کنیا قرار دارد. جمعیت کنیا بر اساس سرشماره یی سال 2016، 48 میلیون نفر و پایتخت آن نایروبی حدود 4 میلیون نفر جمعیت و بزرگترین شهر شرق آفریقا به شمار می آید. این شهر امروزه از شهرهای اصلی قاره آفریقا . از مرکز اصلی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن است. نایروبی دارای پارک ها و فضاهای باز متعددی در داخل شهر است. بیشتر نواحی نایروبی فضای سبز بوده و شهر دارای پوشش متراکمی از درخت می باشد. پارک وحش بسیار جالبی دارد که بازدیدکنندگان در داخل اتومبیل می نشینند و حیوانات آزاد در پارک در حرکت هستند. پس از بازدید از این پارک گروه ما که حدودا 30 نفر بودند از پارک خارج شدیم و همه مشغول شدند به عکس گرفتن با بومی ها که حلقه های فلزی بزرگی در گوش و بینی و با نیزه هایی در دست داشتند و لباس محلی خاص پس از عکس گرفتن در آن روستا نظرم دکان محقری را جلب کرد که یک شاخه موز که حدود 40 موز داشت جلو دکانش آویز کرده بود. با خودم گفتم این شاخه موز را بخرم و بین دوستان توزیع کنم ولی با خود گفتم قطعا فارسی که بلد نیست و انگلیسی هم ممکن است نداند، با چه زبان صحبت کنم وقتی وارد دکان برای خرید موزها شدم دیدم فروشنده یک مرد سالخورده یزدی است در شگفت شدم و پرسیدم فلانی تو در اینجای دنیا چه می کنی؟ پاسخ داد پدران ما در سال های قحطی سوار کشتی به مقاصد مختلف دنیا مهاجرت کرده اند. عده یی به هند و عده یی به آفریقا. بالاخره شاخه موز را خریدم که به دوستان بدهم. پس از خارج شدن ار دکان یک گروه بچه های بین 5 تا 7 ساله سیاه پوست و عریان با هم بودند و مشغول بازی و من تشخیص دادم این موزها را باید بین این کودکان تقسیم کنم و چنین کردم. از سفرهای دیگر آفریقایی، شمال آفریقا یعنی مصر بود. مصر کشوری در شمال شرقی قاره آفریقا و شبه جزیره سینا هم که در قاره آسیا قرار گرفته بخشی از قلمرو این کشور است. مصر در جنوب دریای مدیترانه و غرب دریای سرخ قرار داشته و از غرب با لیبی، از جنوب با سودان و از سوی شبه جزیره سینا با اسرائیل و نوار غزه در فلسطین مرز زمینی دارد. مصر یکی از پر جمعیت ترین کشورهای آفریقایی و خاورمیانه است و اکثر جمعیت بیش از80 میلیون نفر آن در کنار رود نیل زندگی می کنند، حد.د نیمی از جمعیت مصر شهرنشین هستند که بیشتر آنان در دو شهر بزرگ قاهره و اسکندریه زندگی می کنند. مصر یکی از قدیمی ترین تمدن های بشری بوده و آثار باستانی متعدد موجود در این کشور که مهمترین آنها اهرام سه گانه است. گردشگران زیادی را جذب این کشور می کند. حدود دوازده درصد نیروهای مصر در بخش گردشگری و شهرهای تفریحی ساحل دریای سرخ فعالیت دارند. جزوه یی که دکتر علی شریعتی پس از بازدید از اهرام ثلاثه خطاب به بردگانی که سنگ ها را برای ساخت اهرام حمل می کردند و در این راه کشته می شدند، نوشت بنام " آری این چنین بود برادر " که به نقلی از آقای محمد اسفندیاری محقق و پژوهشگر این جزوه سه میلیون تیراژ پیدا کرده بود. متن کوتاهی از این جزوه را می نویسم، دقت کنید:
(( ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمیکنیم، آزاد شدهایم، بردگی برافتاده است.اما به بردگی یی بدتر از سرنوشت تو محکوم شدهایم. اندیشه ما را برده کردهاند. دلمان را به بند کشیدهاند و ارادهمان را تسلیم کردهاند، و ما را به عبودیتی آزادگونه پروردهاند و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک بردهاند. و اکنون برادر، ما در برابر این نظامهای حاکم، کوزههای خالی زیبایی شدهایم که هر چه میسازند، میبلعیم. ))
آخرین سفر به آفریقا در سال 1392 رفتیم، آفریقای جنوبی بود که شهر های ژوهانسبورگ و یکی دو جای دیگری که بازدید کردیم واقعا جالب و دیدنی بود و حیوانات متنوعی در جنگل مورد بازدید قرار می گیرد. کشور آفریقای جنوبی در واقع سه پایتخت دارد. قوه ی مجریه در پرتوریا، پارلمان در کیپ تاون و قوه قضاییه در بوم فونتین مستقر است. پر جمعیت ترین شهر جمهوری آفریقای جنوبی شهر بزرگ ژوهانسبورگ است. جمهوری آفریقای جنوبی به دلیل مهاجرت اروپاییان و بهره وری از معادن زیرزمینی سیاه پوستان تا شهروندی درجه 3 تنزل دارند. تا جاییکه تا سال 1994 اکثریت سیاه پوستان دارای حق رای نبودند. این کشور از اعضای بنیان گذتر اتحادیه آفریقا و بزرگترین اقتصاد را در میان اعضا دارد. آفریقای جنوبی علاوه از زبان های محلی به زبان انگلیسی هم تکلم می کنند. از چهره های برجسته و شاخص آفریقای جنوبی نلسون ماندلا ( زاده 1918 – در گذشته 2013 ) نخستین رییس جمهور آفریقای جنوبی است که در انتخابات دموکراتیک عمومی برگزیده شد. وی پیش از ریاست جمهوری از فعالان برجسته مخالف تبعیض نژادی (آپارتاید) در آفریقای جنوبی و رهبر کنگره ملی آفریقا بود. او به خاطر دخالت در فعالیت های مقاومت مسلحانه مخفی محاکمه و زندانی شد. او همواره پایبند به عدم توسل به خشونت بود. ماندلا در طول 27 سال زندان که بیشتر آن را در یک سلول سپری کرد، مشهور ترین چهره مبارز علیه آپارتاید در آفریقای جنوبی بود، ماندلا پس از آرادی از زندان در سال 1990 سیاست صلح طلبی را در پیش گرفت و این امر منجر به تسهیل انتقال آفریقای جنوبی به سمت دموکراسی ای شد که نماینده تمامی قشرهای مردم باشد. بسیاری از مردم آفریقای جنوبی به نشانه احترام وی را (پدربزرگ) صدا می زنند. ماندلا پس از آزادی از زندان با مخالفین خود که او را به زندان افکنده بودند، هیچ برخوردی نکرد و اغلب آنها را نیز به عنوان همکار در کابینه خود دعوت کرد. شهردار لندن با وجود مخالفت های زیاد خواستار نصب مجسمه از نلسون ماندلا در ضلع شمالی میدان ترافالگار است، ماندلا مانند گاندی تبدیل به نماد آزادی و برابری در مردم جهان شده است.
هیچ بارانی رد پای او را از کوچه خاطراتم نخواهد شست.
در حدود سال های 1332 که در خیابان خسروی نو فعلی که این خیابان هنوز احداث نشده بود در کوچه کنار سرای مهدیه فرش فروش ها در منزلی زندگی می کردیم که هنوز آن خانه به همان وضع قدیمی باقی است. این منزل در دو قسمت شمالی و جنوبی دو واحد بود که در قسمت شمالی آن خانواده ی ما که حدودا 9 نفر بودیم زندگی می کردیم و در قسمت جنوبی آن دختر عمه من با همسر و دو دختر و یک پسرش زندگی می کردند. دختر بزرگ آنها به همسری برادر بزرگم در آمد و دختر کوچک آنها دخترک معصومی بود که 9 ساله می نمود و در همان کوچه رو به روی خانه ما مدرسه دخترانه یی به نام مدرسه گوهرشاد بود که در آن تحصیل می کرد. من در آن وقت نوجوان 16 ساله یی بودم و به قول شاعر اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست / چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است.
از همان نوجوانی عشق این دخترک در دلم جوانه زد. سال ها گذشت و من که در مغازه بزازی حاج آقا پیوندی حسابدار بودم، حاج آقای پیوندی به پدرم گفت حاج آقا اگر موافقید یکی از دختران حاج رضا وطنچی را برای حسین آقا بگیریم. حاجی وطنچی مرد ثروتمند و شوهر عمه ما بود. پدرم در جواب گفت: حسین دل در گرو دیگری دارد. سال ها بر این منوال رفت تا اینکه خانواده دختر عمه من به تربت مهاجرت کردند و این دخترک حالا در دبیرستان پروین تربت حیدریه رشته تجربی می خواند. پس از اخذ دیپلم برای دوره ی دو ساله تربیت معلم به مشهد آمد و مشغول تحصیل شد. دبیران بسیار خوب و برجسته یی از قبیل آقای دکتر رزمجو داشتند و پس از اتمام دوره دو ساله به استخدام آموزش و پرورش در آمد و در دوران خدمت پس از چند سال معلمی و نظامت به مدیریت دبستان موسوی قوچانی منصوب شد. در این اثنا آقای دکتر طبسیان که دایی ایشان و پسر عمه من بودند برای ازدواج ما پا در میانی کرد و کار ما با لطف خدا سامان گرفت و جشن عروسی ما در منزل چهارراه پل خاکی کوچه بنفشه برگزار گردید. نتیجه این ازدواج دو دختر و دو پسر که همه ی این چهار نفر به حمداله ازدواج کردند و موفق هستند. از ویژگی های جالب اینکه مادر ما 7 پسر داشت که برای هیچکدام از آنها به خواستگاری نرفت و همه ی پسرها همسر خودشان را انتخاب کرده اند.
ما در این پیرانه سر آرزویی جز سعادت و خوشبختی آنها را نداریم. پسر بزرگم وحیدرضا مدیر شعبه آژانس ادیبیان در پردیس دانشگاه فردوسی است و پسر دیگرم مهندس محمدرضا ادیبیان مدیر دفتر مرکزی آژانس ادیبیان در خیابان پاسداران جنب هتل جم می باشد. یک دخترم عروس آقای حاج جعفر رضازاده و دختر دیگرم همسر آقای دکتر جلال معتمدی فر است. اکنون که این یادداشت ها را می نویسم در آستان 80 سالگی هستم و هیچ آرزویی جز عنایت الهی ندارم و همیشه این بیت ورد زبانم هست که می گویم:
خدایا چنان کن سرانجام کار / تو خشنود باشی و ما رستگار
در سال 1346 محمد مهاجری مدیرعامل آژانس مهاجری به مشهد آمده بود و مرا احضار کرد و گفت فلانی من در مشهد می خواهم شعبه ای بزنم و از هرکس سوال کردم گفتند فقط ادیبیان می تواند شعبه مشهد را اداره کند. ابتدا من تردید داشتم، زیرا در مشهد نه آژانسی بود و تنها نمایندگی ایران ایر بود که من مسئول بودم و دارای موقعیت اجتماعی بسیار خوب اما محاسبه کردم که شاید کارمند بودن مثل دوره ی 6 ساله ابتدایی می ماند و من 6 سال کارمند بوده ام و بایستی راه جدیدی را آغاز کنم. بالاخره با مهاجری کنار آمدم. ابتدا در گوشه مغازهی دایی مهاجری آقای علی مهاجر در نبش کوچه سینما فردوسی در خیابان پهلوی (امام خمینی امروز) مشغول شدم. شروع موفقی تورهای مهاجری در تهران پیدا کرده بود و در شهرستان هنوز مردم عادت نکرده بودند تا اینکه با تلاش مستمر و تقسیط ماهیانه، تورها را در مشهد راه اندازی کردم. تورها به مقاصد خاور دور، اروپا، آمریکا،دور دنیا، استرالیا و همه نقاط جهان بر قرار بود. در مدت کوتاهی کمتر از 2 سال از مغازه علی مهاجر به خیابان خسروی نو دو دربند مغازه را از آقای سخاوتی خریداری کردیم و در آنجا مستقر شدیم با قراریک سوم مالکیت من و دو سوم مالکیت مهاجری، و برای اینکه مهاجری در استخدام کارمند و مسائل دیگر آژانس کاری نداشته باشد. سهم دو سوم مهاجری را با ماهی 30 هزار تومان اجاره کردم و مشغول کار شدم و با توفیق تمام دور از جان این سال ها! کار را به پیش بردیم. در مدتی که در مغازه علی مهاجر در خیابان پهلوی سابق بودم مشاهداتی از سینما فردوسی داشتم و هر روز در چشم انداز من بود چون بین این فیلم ها آنتراکت بود. مردی به نام غلامرضا خان و همسرش در آنجا آجیل و خوراکی می فروختند. عواملشان اینها را در سینما در معرض فروش می گذاشتند. نحوه درست کردن ساندویچ همان گونه که سبزی ها را از سبزی فروشی می خریدند، نخ نایلونی که سبزی ها را بسته بودند باز نمی کردند و با کارد سبزی ها را خرد می کردند و لای نان ساندویچی می ریختند و بقیه مواد را هم همین گونه به ساندویچ اضافه می کردند و بدین گونه صد در صد بهداشتی!! تحویل مشتری می دادند. یادم هست جوی جلو سینما فردوسی جدول بندی نبود و تمام جوی را خزه گرفته بود و ماهی های ریزی داخل این جوی بود. تابستان ها در هوای گرم یک بشکه بزرگ در لابی سینما می گذاشتد و از همین آب های کذائی داخل جوی با سطل پر می کردند و یک تغار ماست ترش هم داخل بشکه و با یخ های آن زمان که با کاه و آلودگی های دیگر همراه بود، دوغ درست می کردند و لیوانی یک ریال می فروختند. یک وقت یک نوجوان که دوغ خریده بود اعتراض می کند که داخل لیوان دوغ، ماهی است. خانم غلامرضا خان که او هم فرهنگی در حد شوهرش داشته به مشتری فحشی نثار می کند و می گوید می خواهی با یک لیوان دوغ یک ریالی توی لیوان نهنگ داشته باشد و دوغ نیمه خورده را از مشتری می گیرد و داخل بشکه تخلیه می کند و یک لیوان دیگر دوغ به او می دهد. داستان های عجیبی از این زن و شوهر که در داخل سینما فردوسی خوراکی می فروختند دارم که چون بحث را طولانی می کند همین جا درز می گیرم. آن سال ها گردش جوان ها در شب در همین خیابان پهلوی سابق بود. از چهار طبقه که با احداث بلوار مدرس تخریب شد تا میدان سوم اسفند پیش رفت. سینماهای خیابان پهلوی سابق عبارت بودند از: سینما شهرزاد، سینما فردوسی، سینما ایران، سینما رادیو سیتی، سینما متروپل، سینما کریستال، سینما سعدی ، سینما مولن روژ و البته سینماهای دیگری از قبیل سینما دیاموند و سینما آریا و سینما شهر فرنگ و چند سینمای دیگر در نقاط دیگری گشایش یافت. در محل جدید مهاجری در خیابان خسروی نو وارد اجرای تورهای مشهد و نیشابور شدیم. البته در اجرای تورهای داخلی راهنمایی آقای مهندس جلائی رئیس وقت گردشگری که آن وقت اداره ی جلب سیاحان نام داشت موثر بود. بدینگونه که ایشان بنده را احضار کردند و گفتند که فلانی تور داخلی بگذارید. عرض کردم امکانات نیست. گفتند تنظیم می کنیم. جلسه یی با نماینده استاندار وقت آقای طارقیان و خود مهندس جلائی و اینجاب تشکیل شد و در آن جلسه قرار شد یک دستگاه اتوبوس تشریفاتی شرکت واحد در اختیار قرار گیرد و اجرا با ما باشد. تورهای نیشابور را با نفری 300 ریال با چلوکبابی آن روز که هیچ تناسبی با چلوکبابی امروز نداشت و تورهای فردوسی و طرقبه را با 150 ریال اجرا کردیم که عکس های آن موجود است. با این حساب ده ها هزار نفر را از مسافرین و مجاورین با این تورها اعزام می کردیم. حتی قبل از انقلاب در تابستان روزانه چند دستگاه تور نیشابور از هتل ها ثبت نام داشتیم و اعزام می کردیم که بعد از بلبشوی آژانس های مسافرتی و به ویژه هتل ها که هرکدام میزی برای ثبت نام تور دارند و با یک راننده مسافران را به نیشابور و تورهای شهری می فرستند. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! راهنما های تحصیل کرده دوره دیده با آن کیفیت تورها را اجرا می کردند و حالا با چه!! از مهندس جلائی رئیس سازمان جلب سیاحان سخن به میان آمد. اولین محل اداره آنها مقابل هتل باختر خیابان پاسداران 4 که هم اکنون در اجاره اداره دارائی است شکل گرفت. با کارمندانی نظیر آقای مهندس صمدی و آقای شیرمحمدی و خانم هادی زاده و امثال این ها که همه اینها در مسئولیت خود کاملا تبحر داشتند. آن وقت ها مشهد پلی بود که توریست های خارجی برای رفتن به افغانستان و پاکستان و نپال از مشهد عبور می کردند و با اتوبوس های شرکت خاور تور که در خیابان نخریسی بود بلیت می خریدند. آقای مهندس جلائی دستور دادند دفتر فروش بلیت خاور تور کاملا بازسازی و تزئین شود و چندین تابلو از دیدنی های ایران در دفتر مذبور نصب نمودند. این نمونه ای بود از عشق و علاقه مدیر به مسئولیت های خود.
ازکانون نشر حقایق اسلامی به رهبری استاد محمد تقی شریعتی بحثی به میان رفت. این کانون تاثیرات مثبت و چشم گیری روی جوانانی که به اردوگاه کمونیسم و سوسیالیسم امید بسته بودند، نمود و آنها را به دامن اسلام برگرداند، علاوه بر تاثیر در محیط مشهد چون تربیت شدگان کانون به سرتاسر کشور ماموریت پیدا می کردند و در آنجا نیز به روشنگری و زدودن خرافات از چهره اسلام می پرداختند و نه در ایران که در آمریکا و اروپا دانشجویانی که برای تحصیل می رفتند و تربیت شده کانون بودند در انجمن های اسلامی خارج از کشور نقش به سزائی داشتند. از شاخص ترین تربیت شدگان کانون دکتر شریعتی بود که فرزند استاد محمد تقی شریعتی بود.
دکتر علی شریعتی به سال 1312 در مزینان از توابع سبزوار در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدر او استاد محمدتقی شریعتی مردی پاک و پارسا و عالم به علوم نقلی و عقلی و استاد دانشگاه مشهد بود. علی پس از گذراندن دوران کودکی وارد دبستان شد و پس از شش سال وارد دانشسرای مقدماتی در مشهد شد. علاوه بر خواندن دروس دانشسرا در کلاس های پدرش به کسب علم می پرداخت. معلم شهید پس از پایان تحصیلات در دانشسرا به آموزگاری پرداخت و کاری را شروع کرد که در تمامی دوران زندگی کوتاهش سخت به آن شوق داشت و با ایمانی خالص با تمامی وجود آن را دنبال کرد، شریعتی در سال 1334 به دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشکاه مشهد وارد گشت و رشته ادبیات فارسی را برگزید. در همین سال علی با یکی از هم کلاسان خود به نام پوران شریعت رضوی ازدواج می کند. وجود تفکر خلاق و استعداد سرشار باعث شد که معلم شهید در طول دوران تحصیل در دانشکده ادبیات به انتشار آثاری چون ترجمه ابوذر غفاری، ترجمه نیایش الکیس کارل و چند اثر دیگر و یک رشته مقالات تحقیقی در این زمینه همت گمارد. معلم انقلاب در سال 1337 پس از دریافت لیسانس در رشته ادبیات فارسی به علت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاده شد. وی در آنجا به تحصیل علومی چون جامعه شناسی، مبانی علم تاریخ و فرهنگ اسلامی پرداخت و با اساتید بزرگی چون ماسینیون، گورویج و سارتر و... آشنا شد و از علم آنان بهره های بسیار برد. دوران تحصیل شریعتی هم زمان با جریان نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق بود که او نیز با قلم و بیان خود و نوشته های محکم و مستدل از این حرکت دفاع می نمود. وی پس از سال ها تحصیل با مدرک دکتری در رشته های جامعه شناسی و تاریخ ادیان به ایران بازگشت. در همان دوران نیز فعالیت های بسیاری در زمینه های سیاسی و مبارزاتی و اجتماعی داشت که به گوشه ای از آن فعالیت ها می پردازیم.
در سال 1959 میلادی به سازمان آزادی بخش الجزایر می پیوندد و سخت به فعالیت می پردازد. در سال 1960 میلادی مقاله ای تحت عنوان (( به کجا تکیه کنیم؟ )) را در یکی از نشریات فرانسه منتشر می کند. در سال 1961 میلادی مقاله (( شعر چیست )) سارتر را ترجمه و در پاریس منتشر می نماید و در همان اول علت فعالیت در سازمان آزادی بخش الجزایر گرفتار می شود و در زندان پاریس با (( گیوز )) مصاحبه ای می کند که در سال 1965 در توگو چاپ می شود. در سال 1961 نیز مقاله ای تحت عنوان (( مرگ فرانتس فانون )) را در پاریس منتشر می کند، همچنین در طول مبارزات مردم الجزایر برای آزادی دستگیر می شود و مورد ضرب و شتم پلیس فرانسه قرار می گیرد و روانه بیمارستان می شود و سپس به زندادن فرستاده می شود. هم چنین با مبارزان بزرگ ملت های محروم نیز آشنا می شود و در سال 1343 به ایران باز میگردد در مرز ترکیه و ایران توقیف و به زندان قزل قلعه تحویل داده می شود و بعد از چند ماه آزاد و به خراسان زادگاهش می رود. در سال 1344 مدتی پس از بیکاری، اداره فرهنگ مشهد استاد جامعه شناسی و تاریخ فارغ التحصیل دانشگاه سوربن را به عنوان معلم انشاء کلاس چهارم دبستان در یکی از روستاهای مشهد استخدام می کند و سپس در دبیرستان به تدریس می پردازد و بالاخره به عنوان استادیار تاریخ وارد دانشگاه مشهد می شود. در سال 1348 به حسینیه ارشاد دعوت می شود و به زودی مسئولیت امور فرهنگی حسینیه را به عهده گرفته و به تدریس جامعه شناسی مذهبی، تاریخ شیعه و معارف اسلامی می پردازد. در این محل است که دکتر شریعتی با قدرت و نیروی کم نظیر و با کنجکاوی و تجزیه و تحلیل تاریخ چهره های مقدس و شخصیتهای بزرگ اسلام را معرفی نمود، استحکام کلام، بافت منطقی جملات با اتکا به پشتوانه فنی و عمیق فکری اش هر شنونده ای را در کوتاه ترین مدت، سراپا گوش می ساخت و در نیم راه گفتار تحت تاثیر قرار می داد و سپس به هیجان می آورد. در سال 1352 رژیم، حسینیه ارشاد که پایگاه هدایت و ارشاد مردم بود را تعطیل نمود و معلم مبارز را به مدت 18 ماه روانه زندان می کند و در خلوت و تنهایی است که علی نگاهی به گذشته خویش می افکند و استراتژی های مبارزه را بار دیگر ورق زده و با خدای خویش خلوت می کند. از این به بعد تا سال 1356 و هجرت، دکتر زندگی سختی را پشت سر گذاشت. ساواک نقشه داشت که دکتر را به هر صورت ممکن از پا درآورد ولی شریعتی که از این برنامه آگاه می شود، آن را لوث می کند. در این زمان استاد محمدتقی شریعتی را دستگیر و تحت فشار و شکنجه قرار داده بودند تا پسرش را تکذیب و محکوم کند اما این مسلمان راستین سر باز زد. دکتر شریعتی در همان روز ها و ساعات خود را در اختیار آنها می گذارد تا اگر خواستند ، وی را از بین ببرند و پدر را رها کنند. وقتی دکتر خود را در اختیار ساواک می گذارد حسین زاده که بازجوی دکتر و از سران ساواک بود پدرش را به دفتر می خواند تا او را از زندان آزادکند. ضمنا" دکتر را قبلا در دفتر خود احضار کرده بود. استاد چون مدتی را در تاریکی زندان به سر برده بود، چشم هایش بینایی لازم را نداشته تا دکتر را ببینید، تا اینکه دکتر جلو می رود و دست پدر را می بوسد و خود را معرفی می کند. استاد پس از اینکه قطرات اشک را از صورت خود پاک می کند، بقچه ی خود را زیر بغل می گیرد و به طرف خروجی زندان می رود. دکتر هم چنان پدر را نظاره می کند. در این وقت حسین زاده می پرسد چه چیز را می بینی و تعقیب می کنی؟ دکتر در جواب می گوید چهارده قرن مظلومیت شیعه را.
در مهرماه 1353 ساواک که غافل گیر شده بود و از محبوبیت علی آگاه، او را به دست شکنجه روحی و جسمی سپرده و می خواستند او را وادار به همکاری نموده و برایش شوی تلویزیونی درست کنند و پاسخ او هیچگاه حقیقتی را به خاطر مصلحت ذبح شرعی نکرده است چنین بود و اگر خفه ام کنند، سازش نخواهم کرد و حقیقت را قربانی مصلحت خویش نمی کنم.
دکتر در 25 اردیبهشت 1354 تهران را به سوی اروپا ترک گفت تا دورانی جدید را با مطالعه آغاز کند. سرانجام در روز یکشنبه 29 خرداد 1356 با قلبی عاشق، اندیشه ای پاک، ایمانی محکم، زبانی قاطع، قلمی توانا، روانی آگاه و سیمائی آرام به سوی آسمان ها و آرامشی ابدی عروج کرد و عاشقان و دوستداران خود را در این فقدان همیشه محسوس تنها گذاشت.
اصغر میرخدیوی گرچه با من نسبت فامیلی داشت، یعنی خواهرزاده ایشان آقای محمدی داماد عمه ما بود ولی در سال 1355 همسفر ما در حج بود و هم اتاق من و قاسم معین درباری. آن وقت ها سفر حج یک ماهه بود و در این یک ماه در بین اشک ها و خنده ها بیشتر با هم انس پیدا کردیم. مدیر کاروان ما آقای جواد مقیمیان و روحانی کاروان شیخ مهدی متقیان یزدی بود ولی از آنجا که آقای میرخدیوی اهل طنز بود، اتاق ما از اتاق روحانی کاروان بیشتر مستمع داشت و حاجیان محضر میرخدیوی را مغتنم می شمردند. در آن سفر برادرم آقای جلیل ادیبیان که هم سفر ما و ناظر این صحنه ها بود رو به من کرد و گفت شما باید حج تان را اعاده کنید که در سال 1359 چنین کردیم. در فرودگاه آقای غلامرضا قدسی که رئیس سازمان اوقاف بودند و در آن سال حج زیر نظر اوقاف بود، از من سوال کردند عازم حج هستید، گفتم آری، گفتند صبر کن با پرواز آخر با هم می رویم، آقای طبسی هم هستند که گفتم من خداحافظی کرده ام، منتظر خواهم بود. در این سفر وقتی به مکه رسیدیم پروازهای ایران به عربستان قطع شد. گفتند عراق به ایران حمله کرده و جنگ بین ایران و عراق آغاز شده است. خلاصه ما در عربستان 45 روز ماندیم تا توانستیم با تغییر مسیر هوایی به ایران برگردیم. پس از مراجعت فکر می کردیم جنگ چند ماهی بیشتر طول نمی کشد ولی این جنگ لعنتی 8 سال به طول انجامید و در نتیجه دو کشور مسلمان و همسایه چنانکه می خواستند ویران گردید. من و اصغر میرخدیوی از همان سفر حج سال 1355 تا لحظه مرگش که در سال 1372 اتفاق افتاد، غالبا همدیگر را ملاقات می کردیم، به ویژه اینکه صبح های جمعه به اتفاق به جلسه انجمن ادبی فرخ می رفتیم و از محضر شاعران خوب بهره می بردیم. چهره های شناخته شده انجمن فرخ، استاد قهرمان، استاد غلامرضا قدسی، استاد کمال، استاد صاحبکار و استاد باقرزاده بودند که همه آنها از دوستان بسیار خوب و صمیمی من بودند. البته در این انجمن علاوه بر شعرا عده ای از اساتید دانشگاه هم بودند که بحث های ادبی هم داشتند. از جمله آقای دکتر احمد علوی که به معرفی کتاب های ادبی و ویژگی های آن می پرداختند. شعرای جوانتری هم بودند که از ذوق خوبی برخوردار بودند. از قبیل امیری اسفندقه و غلامرضا شکوهی و گاهی انجمن به مناسبت هایی به نیشابور و یا خواف سفرهای دسته جمعی داشتند و مراسم شعرخوانی برگزار می کردند. از اصغر میرخدیوی می گفتم وی با آفرینش طنزها و اشعار محلی با گویش مشهدی در انجمن های ادبی و در صحنه تاتر و رادیو از جایگاهی ویژه برخوردار بود. از آثار اوست: پند و لطیفه، خنده و گوهر، سی سال پشت صحنه تاتر، رویای جوانی و غم پیری، کشکول خنده، غزل و رباعی، نمک و نمکدان، حاضرجوابی های شیرین و چند اثر دیگر. میرخدیوی در یکی از محله های قدیمی مشهد (کوچه کربلا) در یک خانواده مذهبی پا به عرصه گیتی نهاد و بنا به رسم آن زمان پس از دوران کودکی به مکتب خانه رفت. پس از مکتب خانه به تحصیلات عادی خود ادامه داد و از همان زمان به کارهای فرهنگی علاقه ای نشان داد. لیکن پدر و خانواده اش مخالف این گونه فعالیت ها بودند. پس از اتمام سربازی به استخدام اداره فرهنگ درآمد و در رادیو مشهد هم به عنوان نویسنده و هم مجری مشغول به کار شد. مردم مشهد هنوز او را با نمایش رادیویی اش بیاد دارند، سرانجام در نیمه شب 3 آذر 1372 جان به جان آفرین تسلیم کرد. مردم مشهد و ادارات آموزش و پرورش و رادیو تلویزیون تشییع جنازه یی بی نظیر از وی به عمل آوردند و در صحن قدس و در جوار بارگاه حضرت رضا علیه السلام دفن شد و مجلس ترحیم با شکوهی در مسجد بناها برگزار گردید. آقای رضا قانع یکی از مداحان خوش صدا و خوش قریحه که با آن مرحوم هم انسی داشت رو به من کرد و گفت ادیبیان دلم نمی آید در مجلس ترحیم میرخدیوی روضه بخوانم، نظرت چیست، گفتم اشعار بابا طاهر عریان را بخوان.
سه پنج روزه که بوی گل نیومه صدای چهچه بلبل نیومه
روید از باغبون گل بپرسید چرا بلبل به سیل گل نیومه
در خاطراتم یادآوری کردم که در مهدیه آقای عابدزاده ادبیات عرب می خواندیم. با توجه به اینکه تعدادی از دانش آموزان دبیرستانی شب ها را مشغول یادگیری ادبیات عرب بودند. جو فکری انجمن مخالف خواندن دروس جدید و رفتن به دبیرستان بودند و اظهار می کردند بچه ها در دبیرستان مشکل اعتقادی پیدا می کنند. من و تعدادی از انجمنی ها با این طرز تفکر مخالف بودیم. به طوری که در شکل گیری دبیرستان علوی هنگامی که دوستان ما می خواستند از موقوفات مسجد گوهرشاد زمین بگیرند، بیش از پانصد متر نمی دادند. آقای حاج آقا غنیان برای گرفتن زمین بیشتری به تهران رفت و از یکی از افراد با نفوذ توصیه گرفت و دبیرستان علوی با همکاری ایشان و هم فکری آقای سر رشته دار و قدسی و دیگر دوستان خوش فکر در وسعت بیشتری به ثمر نشست.
خاطره یی دیگر از دوست بسیار خوبم آقای محمد شیر محمدی بیاورم. پدر ایشان با مرحوم آیت الله گلپایگانی مرجع تقلید رفت و آمد داشتند، به طوریکه وقتی حضرت ایشان برای زیارت به مشهد مشرف می شدند، منزل آقای حاجی شیر محمدی وارد می شدند و چون همسایه منزل آقای حاجی عابدزاده بودند، آقای عابدزاده برای دیدن آیت الله گلپایگانی به منزل آقای شیرمحمدی می روند. حضرت آیت الله ضمن تمجید از فعالیت های مذهبی آقای عابدزاده پیشنهاد می کنند شما هم مدارس تان را مثل بعضی از مدارس مذهبی تهران و شهرستان های دیگر مجوز از آموزش و پرورش بگیرید تا رسمی شوند. ایشان در جواب می گویند اگر من قدرت می داشتم یک حلب بنزین روی ساختمان اداره آموزش و پرورش می ریختم و آنجا را آتش می زدم. در این موقع آیت الله گلپایگانی می فرمایند دیگر من با شما بحثی ندارم. با توجه به آن طرز تفکر تعداد قابل توجهی از دوستان ما به کانون نشر حقایق اسلامی که استاد محمدتقی شریعتی هر هفته شب های شنبه تفسیر قرآن می گفتند می یافتیم و کم کم جذب آنجا شدیم.
محمدتقی شریعتی مزینانی در سال 1286 در خانواده مذهبی و ریشه دار در مزینان زاده شد. پدرش شیخ محمود و پدربزرگش آخوند ملا قربان علی از شاگردان برجسته حاج ملا هادی سبزواری حکیم و فیلسوف شهیر شرق معروف به آخوند حکیم از روحانیون شیعه منطقه مزینان بودند. در سال 1307 به مشهد رفت تا تحصیلات حوزوی اش را در حوزه علمیه مشهد که از نظر شناخته شدگی علمی پس از حوزه علمیه قم در رتبه دوم قرار داشت ادامه دهد. سپس حوزه علمیه را به قصد تدریس در مدارس ملی ترک کرد. او بر این باور بود که آینده کشور به سرنوشت جوانان تحصیل کرده گره خورده است و باید به نحوی اسلام را به جوانان آموزش داد . محمد تقی شریعتی دو سنت دیرپای خانواده را کنار گذاشت. اول آنکه پس از اتمام دوران تحصیل به مزینان که منزلگاه سنتی خانواده اش محسوب می شد بازنگشت. دوم اینکه با وجود برخورداری از تحصیلات حوزوی بر خلاف آباء و اجدادش به جای بر تن کردن عبا و و بر سر گذاشتن عمامه، کت و شلوار پوشید و کلاه شاپو بر سر گذاشت. شریعتی تصمیم گرفته بود که خود به آموزش جوانان بپردازد. جوانانی که در پندار او عامل تغییر یا روشنفکران اسلامی آینده بودند. برای نیل به این هدف شریعتی مجبور بود که ادبیات فرا گیرد و شبیه آنان سخن بگوید و همانند آنان لباس بپوشد تا بلکه جوانان را مجذوب خود کند. به تعبییر مغنیه یکی از روشنفکران و روحانیون شیعه لبنان، شریعتی کلاه شاپو بر سر می گذاشت و کت و شلوار می پوشید تا بیشتر نسل جوان را جذب کند. پس از آنکه رضا شاه در سال 1320 به اجبار سلطنت را ترک کرد، فعالیت های دینی و سیاسی که تا آن هنگام کاملا تحت کنترل بود، دوباره از سر گرفته شد. از سویی فعالیت های حزب توده گسترش یافته بود و از سوی دیگر احمد کسروی اساس تشیع را زیر سوال برده بود و آن را انحراف از اسلام می خواند، تحت این شرایط بود که محمدتقی شریعتی در سال 1320 کارزاری تک نفره را برای نشر آنچه او روح متعالی و مترقی اسلام می دانست آغاز کرد. در سال 1323 کانون نشر حقایق اسلامی را با هدف مقابله با نفوذ بی خدایی که توسط کمونیست ها ترویج داده می شد در مشهد بنیان گزارد. از دیگر اهداف تاسیس کانون بازگرداندن روشنفکران مسلمانی بود که به دلیل احساس نفرت از کهنه پرستی و تاریک اندیشی بعضی از مبلغان دینی از اسلام روی گردانده و به آغوش کمونیست ها پناه برده بودند. با این وجود گرایش های مدرن و معتدل کانون نشر حقایق اسلامی را نهایت ضدیت بعضی از روحانیون سنتی در مشهد را برانگیخت و به تعبیر علی شریعتی در بحبوحه ی سال های پس از 1320 در حالی که روشنفکران گرایش های مارکیستی داشتند و مذهبیون گرایش های مرتجعانه، و روشنفکران مذهبی خود را بی پشتوانه و تنها می یافتند. محمدتقی شریعتی راه سومی میان این دو گشود. باید به خاطر داشت که فضلای روشنفکر حوزه از قبیل آقای محمدرضا حکیمی و شفیعی کدکنی و تعدادی دیگر از طلاب به کانون رفت و آمد داشتند، از جمله آیت الله میلانی که از مراجع تقلید بودند، کاملا از ایشان پشتیبانی می کردند به طوری که پس از تعطیلی کانون شب های چهارشنبه جلسه با شکوهی در منزل مشارالیه از سال 1336 تا سال 1339 برگزار می شد که حوزویان و دانشگاهیان استقبال بی نظیری می کردند.
در انتخابات مجلس هفدهم در مشهد، محمدتقی شریعتی در صدر فهرست انجمن های اسلامی شهر که ذیل عنوان موتلفه اسلامی دور هم گرد آمده بودند، قرار داشت اما دولت به جهاتی انتخابات مشهد، شیراز و اصفهان را باطل اعلام کرد. پس از کودتای 28 مرداد 1332 بر ضد دولت ملی دکتر مصدق و تا پیش از تابستان 1336 که کانون برای نخستین بار تعطیل شد، کانون به مرکز فعالیت های ملی مبدل شده بود و پس از تشکیل نهضت مقاومت ملی، اعضای کانون به عضویت آن در آمدند و در تابستان 1336 و در پی انتشار جزوه ای با عنوان " نفت" محمد تقی شریعتی و برخی دیگر از اعضای کانون دستگیر و زندانی شدند. اکنون به ویژگی های استاد شریعتی از نگاه استاد محمدرضا حکیمی می پردازیم.
و ما اکنون در صدد سخن گفتن درباره یکی از اثرگذارترین آن بزرگان ومجاهدانیم. یکی از اندک شماران سپیده باوران و فروغ آوران، استاد محمد تقی شریعتی مزینانی خراسانی، سپیده باوری سترگ و دین داری بیدار، زمان شناسی تعهد گرا، عالمی بهره یافته از محضر استادان بزرگ دین شناسی و وحی باوری دنیای استاد محمد تقی شریعتی چه دنیای زیبایی بود. دنیایی در عین آرامش ناشناسی، سرشار از اندیشه، ایمان، زندگی، ارزش، قناعت، مناعت، فروتنی، آزادگی، تعلیم، تکلیف و جهاد در راه حفظ اعتقاد درست اجتماع که بزرگترین سرمایه اجتماع است و مبارزه با استبداد و استعمار، دنیایی که در آن آسایش فدای تعهد شده بود و مسئولیت شناسی، خط اصلی آن را ترسیم می کرد، بزرگانی همچون استاد شهید مرتضی مطهری ، استاد سید جلالی آشتیانی، علامه جعفری و شیخ جواد مغنیه نظرات بسیار خوب و ارزنده یی را راجع به استاد شریعتی ابراز کرده اند که برای جلوگیری از اطاله کلام از اظهار نظر آن بزرگان صرف نظر می کنم.
مطلب دیگر اینکه استاد با دو نفر از مراجع بزرگ دیدار داشتند که از زبان خود ایشان می شنویم: در سال 1320 آقایان روحانیون مشهد اصرار می کردند که شما لباس روحانی به تن کنید تا این که آیت الله العظمی بروجردی به مشهد مشرف شدند. در آن زمان ما همسایه مرحوم حاجی شیخ مرتضی عیدگاهی بودیم. ایشان قاصد فرستاد که آقای بروجردی می خواهند اینجا بیایند، خوب است که تو هم بیایی. من به آنجا منزل مرحوم حاج شیخ رفتم. دوستان به آقای بروجردی گفتند که ما هرچه می گوییم عبا و عمامه بگذارند، قبول نمی کند. شما به ایشان بفرمایید که این کار را بکند. آقا گوشش سنگین بود. دست را پشت گوشش گرفت و گفت تا خودش چه بگوید. من گفتم. واعظ و منبری خیلی زیاد است ولی در دبیرستان و دانشگاه کسی نیست و من فکر می کنم که در فرهنگ و دانشگاه و دبیرستان ها لازم تر باشد تا اینکه من عبا و عمامه بگذارم و بیایم در مسجد گوهرشاد منبر بروم. آقا فرمودند راهی که خودش انتخاب کرده است بهتر است. بعد همین طور که رو به من نشسته بودند، دست هایشان را بلند کردند و شروع کردند در حق من دعا کردن و فرمودند راهی را که خودت داری ادامه بده. در اولین دیداری که برای استاد با آیت الله میلانی در منزل آیت الله میرزا علی اکبر نوغانی روی داد در آن جلسه آیت الله میلانی از باب تشویق مطالبی را تذکر دادند و به خصوص توجه به نسل جوان مملکت را به نحو موکدی توصیه فرمودند. من به چهره استاد می نگریستم و متوجه شدم اشک بر پهنای صورتش سرازیر شد، مرحوم آیت الله میلانی فرمودند من می خواستم به شما دلداری بدهم نه اینکه شما را متاثر کنم. استاد در حالی که اشک ها از چهره خود می زدود گفت تاثر من برای این است که بنده برای اولین بار از یک مرجع تقلید و عالم روحانی این همه توجه به نسل جوان و سفارش درباره آنها را می شنوم.
به پیشینه تاریخچه انجمن های ادبی که در آن سال ها من نبودم، کاری ندارم.
در سال های حدود 1333 که منزل ما بعد از چهارراه پل خاکی، کوچه بنفشه بود و نزدیک منزل سرگرد نگارنده که شنبه شب ها در منزل باز و چراغ روشن بود و من چون نوجوان بودم به خود جرات نمی دادم به آن جلسه بروم. اگرچه با اغلب آنها از قبیل آقای قدسی و کمال و صاحبکار و آقای باقرزاده و محمدرضا حکیمی آشنا بودم. البته من شاعر نیستم ولی چون دوستدار شعر و علاقه مند به ادبیات بودم به انجمن های ادبی سر می زدم. ظاهرا انجمن ادبی سرگرد نگارنده را با نام انجمن فردوسی را استاد قدسی راه اندازی کرده بود. البته در این انجمن بزرگانی همچون دکتر فیاض، غلامحسین یوسفی، سید جلال آشتیانی، محمدرضا حکیمی و آقای باقرزاده و بعضی از روحانیون اهل ذوق و بعد ها دکتر شریعتی و دکتر شفیعی کدکنی شرکت می کردند و نام این بزرگان کافی است که به بزرگی این انجمن ها پی ببریم. البته این انجمن ها صرفا شعرخوانی نبود که به پژوهش در آن ها پرداخته می شد اما در انجمن ادبی فرخ به اشاره استاد کمال بعد از سال های 1360 شرکت می کردم و غالبا این جلسه را صبح های جمعه با اصغر میرخدیوی می رفتم. در جلسه انجمن ادبی استاد محمد قهرمان عصرهای سه شنبه گاهی شرکت می کردم. به خصوص اوقاتی که استاد محمدرضا شفیعی کدکنی در مشهد حضور داشتند. آقای قهرمان زنگ می زدند که امروز عصر منزل ما حتما بیایید، آقای دکتر شفیعی هستند. یادم هست در جلسه یی که ایشان در منزل آقای قهرمان بودند همه درخواست خواندن شعر کردند و ایشان قبول نمی کردند. من خواستم اگر اجازه بفرمایید یکی از اشعار شما را قرائت کنم. اجازه دادند وآن این شعر بود:
بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ باژگون
ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم
در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن ، آنجا
گر بی اجازه برشکفد ، طرح توطئه ست
عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس
بر باغ ما ببار
بر داغ ما ببار
در لحظات شعر خواندن من، آقای قهرمان بیرون از اتاق بودند، فرمودند ادیبیان چه خواندی؟
گفتم شعری از استاد شفیعی کدکنی.
گفتند من بیرون از اتاق بودم، دو مرتبه بخوان.
امتثال امر کردم. در غالب این جلسات به همراهی دوست خوبم آقای اصغر میرخدیوی سراینده اشعار به لهجه خراسانی همراه بودم.
بزرگترها به خاطر دارند دور فلکه حضرت رضا علیه السلام در همکف خیابانی بود که ماشین ها و درشکه ها از آن عبور می کردند. در طرح تخریب اطراف فلکه حضرت رضا، آقای ولیان استاندار وقت مصمم بود برای تعریض فلکه، تمام مغازه ها و هتل های در طرح تعریض را تخریب نمایند و این با مقاومت بسیاری از کسبه ها و بعضی از هتلداران رو به رو شد. مثلا حاج احمد طاقه چیان مغازه ی بزرگی مقابل درب قبله مسجد گوهرشاد داشت و حاضر نبود به هیچ وجه تخلیه کند. با ایشان مذاکره کردند که مغازه یی جنب موزه آن وقت رواق امروز امام خمینی در اختیار ایشان بگذارند و موافقت کرد. ایشان نقل مکان کرد و بعد از مدتی اثاثش را تخلیه و کنار خیابان گذاردند.
از هتل ها تا آنجایی که به یاد دارم هتل داریوش واقع در فلکه آب بود متعلق به آقای مهاجری. صاحب سالن داریوش، که به هر نحو بود آنجا را هم تخلیه کردند. آخرین نفر که مقاومت کرد آقای حاجی اسدزاده (معروف به حاجی لته) صاحب هتل سینا واقع در فلکه حضرت نزدیک خیابان طبرسی بود که خود و خانواده اش در هتل مستقر شدند و گفتند اگر می خواهید تخریب کنید هتل را روی سر همه ما خراب کنید. بالاخره روزی آقای ولیان مامور می فرستد که آقای اسدزاده را به استانداری بیاورند. پسر بزرگ ایشان آقای رضا اسدزاده پدر را تنها نمی گذارد و با هم به استانداری می روند. به محض ورود آقای اسدزاده و پسرش را به اتاق آقای ولیان هدایت می کنند. آقای ولیان طبق معمولی که داشت فحش های چارواداری و خیلی رکیک به آقای اسدزاده نثار می کند، آقای اسدزاده که عصبانی شده درجواب می گویند من فکر می کردم که از دهان نماینده شاه گل می بارد، ولی حالا دیدم گه می بارد و به محض اینکه آقای اسدزاده این حرف را می زند، ولیان از پشت میز حرکت می کند و به طرف آقای اسدزاده می آید و یک سیلی محکم به گوش ایشان می زند. فرزند ایشان آقای رضا اسدزاده چنان از این حرکت که پدرش سیلی خورده غضبناک و ناراحت می شود که در همان لحظه یک سیلی محکم به ولیان می زند. در این حال مامورین آنها را دستگیر و به زندان می فرستند، شورای تامین استان جلسه می گذارند تا موضوع را بررسی می کنند تا حکم لازم به وسیله مقامات قضائی صادر شود. خوشبختانه رئیس ساواک که از اعضای موثر شورای تامین و با ولیان سخت مخالف بوده اظهار می دارد چون من در آنجا نبودم و صحنه را ندیدم نمی توانم صورت مجلس را امضا نمایم. از طرفی پدرخانم آقای رضا اسدزاده فرمانده ارتش شیراز و چون قدری زمینه های مذهبی هم داشته و قبل از انقلاب با شهید آیت الله دستغیب مراوده یی هم داشته و ارادت می ورزیده و همین آشنایی سبب زنده بودن و دستگیر نشدن ایشان می شود و همچنین از فرمانده های مورد توجه شاه هم بوده، ایشان هم برای رهایی دامادش آقای رضا اسدزاده فعالیت می کند که ایشان از این مهلکه ی خطرناک نجات پیدا می کند.
گفتیم که غالب جمعه ها را آقای حسین آستانه پرست معلم ادبیات عرب گروه ما را که حدودا 12 نفر بودیم و محمدرضا شجریان هم با ما بود به گشت و گذار می برد. این بار مقصد ما چشمه گیلاس و وسیله نقلیه ما هم دوچرخه بود. در این گشت و گذارها شجریان گاهی با خود زمزمه هایی می کرد ولی در یک صبح جمعه تابستان هنگامی که در دامنه کوهی نشسته بودیم، پس از خوردن صبحانه در حالی که دشت وسیعی را در برابر داشتیم، آقای شجریان شروع کرد به آواز خواندن و چه خواندنی!
به یارب یارب شب زنده داران به امید دل امیدواران
به آنهایی که در کشتی نشستند چو کشتی شان شکست دل بر تو بستند
آنجا بچه ها به هم نگاهی کردیم و به اصطلاح آن روز گفتیم این صدای داودی است که از حنجره محمدرضا شجریان می شنویم و در آینده چه ها خواهد کرد. پیش بینی درست از آب در آمد. او اکنون خسرو آواز ایران است.
شجریان در یکم مهر 1319 در مشهد متولد شد. خواندن را از کودکی با همان لحن کودکانه آغاز کرد. از کودکی با توجه به استعداد و صدای خویش، تحت تعلیم پدر که خود قاری قرآن بود، مشغول پرورش صدای خویش شد. در سال 1331، برای نخستین بار صدای تلاوت قرآن او از رادیو خراسان پخش شد و در سال 1338 به دانش سرای مقدماتی در مشهد رفت و از همان سال برای نخستین بار با یک معلم موسیقی آشنا شد. پس از دریافت دیپلم به استخدام آموزش و پرورش در آمد و به تدریس مشغول شد و در این زمان با سنتور آشنا شد و فراگیری این ساز را نزد جلال اخباری شروع کرد. شجریان در سال 1340 با فرخنده گل افشان ازدواج کرد که حاصل آن سه دختر و یک پسر به نام همایون بود. او در سال 1346 به تهران رفت و با احمد عبادی آشنا شد و همچنین در کلاس اسماعیل مهرتاش شرکت نمود. در همین سال برای آموختن خوشنویسی در انجمن خوشنویسان نزد ابراهیم بوذری رفت. شجریان در سال 1347 خوشنویسی را نزد حسن میرخانی ادامه داد و در سال 1349 درجه ممتاز را در خوشنویسی به دست آورد.
محمدرضا شجریان تا سال 1350 به خاطر اینکه پدرش می خواست خانواده آنها بیشتر با قرائت قرآن و چهره مذهبی شناخته شوند با نام مستعار سیاوش با رادیو همکاری می کرد و بعد از آن پدرش به او اجازه استفاده از نام اصلی اش را داد. وی تا سال 1347 در استخدام آموزش و پرورش بود و پس از مدت زمانی تدریس و مدیریت مدارس به وزارت منابع طبیعی انتقال یافت. وی در مدت خدمت در آموزش و پرورش در رادکان از توابع چناران به تدریس پرداخت و مدتی در این شهر سکونت داشت. در سال 1350 با فرامرز پایور استاد سنتور آشنا شد و یادگیری سنتور و ردیف های آوازی را نزد وی دنبال کرد. در سال 1351 در برنامه گل ها با نور علی خان برومند آشنا شد و شیوه آوازی سید حسین طاهرزاده را نزد او آموخت. محمدرضا شجریان در سال 1356 در مسابقه تلاوت قرآن کشوری رتبه نخست را به دست آورد و در اسفند ماه 1357 شرکت دل آواز را بنیان گزاری کرد. در سال 1358 دعای ربنا و مناجات مثنوی افشاری را به صورت بداهه و بدون تمرین خواند. ابتدا به قصد این که به هنرجویان آموزش دهد و بهترین را در ماه رمضان برای افطار پخش کنند، اما رادیو همان اجرای خودش را پخش کرد و این دعا به مدت 30 سال از اصلی ترین برنامه های رادیو در ماه رمضان بود. شجریان در سال 78 جایزه پیکاسو را از طرف سازمان یونسکو دریافت کرد.
نیمه شب سرد زمستان سال 1345 پدرم پس از تحمل مدت کوتاهی بستری شدن با کشیدن یک نفس عمیق در همان خانه خسروی نو جان به جان آفرین تسلیم کرد. پزشک سکته قلبی تشخیص داده بود. در همان خانه خیابان خسروی نو مقابل مطب دکتر مرتضی شیخ، همسایه ها و دوستان تشییع خوبی کردند. آن وقت ها غسالخانه اول خیابان طبرسی بود. بعد از شستشو، همکاران و دوستان برای تسلیت آمده بودند. بعد از این مراسم برای تدفین به باغ رضوان رفتیم که کنار حرم امام رضا علیه السلام بود و حالا در طرح توسعه حرم مطهر رضوی تبدیل به صحن رضوان شده است. بحمدالله مجلس ترحیم با شکوهی در مسجد حاج ملا هاشم که تقریبا مقابل محل کسب پدرم و نزدیک مدرسه نواب بود، برگزار گردید و چون من در دوران جوانی بودم مراسم مجلس ترحیم با همکاری آقای حاج غنیان که از بزرگان و معتمدین شهر و در جوار مسجد ملاهاشم درودگری داشتند و ضمنا از دوستان و سروران ما بودند، کارگردانی شد و یادم هست برای روشنایی مسجد، چند چراغ طوری هم آورده بودند.
پدرم چنانچه گفتم در سنین زیر پنجاه سال از دنیا رفت، خدا رحمتش کند، آن وقت ها کسب و کار رونق آن چنانی نداشت. به ویژه اینکه زائری چشم گیر به مشهد نمی آمد. به طوری که حرم امام رضا علیه السلام شب ها بسته می شد و صبح برای نماز گشایش می یافت. ضمنا پدر یک نوبت هم طعم ورشکستگی را چشیده بود.
کوچکترین برادر مان، آقای محمد تقی ادیبیان، مدیر عامل آژانس سینا سیر ادیبیان که از آژانس های معتبر است در موقع فوت پدر 12 سال داشت و در کلاس پنجم ابتدایی در دبستان احمدی به مدیریت برادر عزیزمان آقای منتظری تحصیل می کرد و بعد از او همه ما از دنیا بی بهره بودیم ولی ما هفت برادر با توکل به حضرت حق (کسی که به خدای توکل کند، خدای او را کفایت می کند. قرآن کریم) و با تلاش مستمر از آب و گل در آمدیم و به حمدالله فامیلی را در شهر تشکیل دادیم که هر کدام در هر شغل و پیشه یی که بودیم مورد اعتماد صنف بودیم، به طوری که من شعار آژانس خود را انتخاب کرده بودم (آژانس ادیبیان، آژانس مورد اعتماد شما) و به تعبیر دوست و دشمن (اگر دشمنی داشته باشیم) جزو خانواده های خوشنام شهر بودیم.
از محل کار پدر در خیابان نادری (شیرازی فعلی) سخن به میان آمد، بد نیست پرانتزی باز کنم.
چندین مغازه از مغازه های مقابل مدرسه نواب موقوفه مسجد گوهرشاد بود. دفتر کار آقای طاهری متولی مسجد گوهرشاد، در طبقات فوقانی این مغازه ها قرار داشت که کارهای اداری موقوفه مسجد در این مکان انجام می گرفت. آن وقت ها ماشین شخصی خیلی کم بود و آقای طاهری با درشکه شخصی به دفتر کارش می آمد که سورچی ترکی هم داشت.
سخن از درشکه به میان آمد، بد نیست خاطره یی نقل کنم. من و آقای صدرزاده و پورمرادی که از دوستان صمیمی بودیم، حدود بست بالا خیابان (بست شیخ حرعاملی فعلی) بودیم و در دوران جوانی گویا از حرم بر می گشتیم. دوستمان آقای صدرزاده پیشنهاد کردند که درشکه سوار شویم که برای جوان ها تفریح خوبی بود. من و آقای پورمرادی گفتیم پول به همراه نداریم و آقای صدرزاده گفت من پول دارم. دست بلند کردیم درشکه ای ایستاد و سوار شدیم. مقداری راه که رفتیم، هنوز به باغ نادری نرسیده آقای صدرزاده پولدار ما از درشکه پایین پرید، در این موقع من و پورمرادی که پول نداشتیم به هم نگاه کردیم که عاقبت چه می شود. بالاخره ما هم طوری خود را از آن مهلکه نجات دادیم.
آن زمان تفریح بچه ها و نوجوان ها این بود که پشت درشکه سوار می شدند. وزن آنها طوری نبود که سورچی (هدایت کننده درشکه) حس کند و اگر متوجه می شد با شلاق مخصوصش که قنوت نام داشت، راکب مخفی را که دزدکی سوار شده بود، مورد لطف و نوازش قرار می داد. به طوریکه درد و سوزش آن مدت ها مهمان ما بود.
ادامه دارد...
از آخوند ملا عباس تربتی عارف و زاهد برجسته زمان، سخن به میان آمد. بد نیست از فرزند بزرگوارش دانشمند برجسته حسینعلی راشد هم بحثی کرده باشیم.
راشد در دوم تیرماه 1284 در تربت حیدریه، روستای کاریزک به دنیا آمد و در هفتم آبان ماه 1359 در تهران دار فانی را وداع گفت. وی روحانی، نویسنده، مبلغ مذهبی، زندانی سیاسی و نماینده تهران در مجلس بود. وی فرزند ملاعباس تربتی بود و در 16 سالگی همراه پدرش به مشهد آمد و مشغول تحصیل دروس حوزوی گردید. برای ادامه تحصیل به نجف عزیمت کرد و نزد اساتید آن حوزه مانند میرزا حسین نائینی و سید ابوالحسن اصفهانی تحصیل نمود و پس از توقف کوتاهی در تهران و قم عازم شیراز شد و در آنجا مجالس وعظ و خطابه داشت. پس از مدتی عازم اصفهان گردید و در آن شهر به علت سخنرانی های ضد سلطنت، حدود 7 ماه زندانی گردید.
پس از آزادی از زندان، تهران را برای ادامه زندگی انتخاب نمود. در دوره هفدهم مجلس ضمن حمایت از نهضت ملی شدن صنعت نفت به مجلس راه یافت اما چند جلسه ای بیشتر در آن حضور نیافت. نطق پیش از دستور وی جنجالی در مجلس به راه انداخت.
راشد در تهران در دانشکده معارف اسلامی دانشگاه تهران و در مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی مرتضی مطهری) به تدریس مشغول بود. وی از سال 1320 تا 1338 در رادیو ایران در شب های جمعه به ایراد سخنرانی می پرداخت. این سخنرانی ها طولانی ترین برنامه های مذهبی ادامه دار از ابتدای تاسیس رادیو ایران بوده است و بخش هایی از آن در 16 جلد به چاپ رسیده است و چون مضامین اغلب سخنرانی ها اخلاقی و اجتماعی بود، تمام قشرهای مختلف مردم مستمع این سخنرانی ها بودند.
کتاب دو فیلسوف شرق و غرب، ملاصدرا و انیشتین از وی به چاپ رسیده است و کتاب فضیلت های فراموش شده کتابی است درباره پدرش ملاعباس تربتی که از عرفای معاصر بود.
در زمان شاه می خواستند اطراف ساختمان مجلس شورای ملی را بسازند و باید 35 خانه به قیمت مشخصی خریداری می شد. هیچکس به جز مرحوم راشد اعتراض نکرد. راشد در جلسه رسیدگی به اعتراض گفت: به نظر من قیمتی که شما پیشنهاد کرده اید، زیاد است، من راضی نیستم از بیت المال مردم قیمت بیشتری برای خانه ام بگیرم. بهت و تعجب همه را فرا گرفت و یکی از اعضای کمیسیون که از اقلیت های دینی بود. از جا برخاست و راشد را بوسید و گفت: "اگر اسلام این است، من آماده ام برای مسلمان شدن. "
وی برای معالجه چشم به اروپا رفت و بیش از 7 ماه در فرانسه، انگلیس، آلمان، سوئیس و ایتالیا ماند. در 3 نوبت که راشد برای معالجه به اروپا رفت، استاد مرتضی مطهری به جای وی در رادیو به سخنرانی پرداخت.
اگر فرصت کردید و چند سخنرانی این بزرگوار را مطالعه کردید در مقایسه با سخنرانی های زمان ما، خواهید گفت: "ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ "
ادامه دارد...
آخوند ملا عباس تربتی در سال 1250 هجری شمسی در کاریزک از توابع تربت حیدریه به دنیا آمد و در 24 مهر 1322 هجری شمسی درگذشت. مزار وی در ضلع شمال غربی صحن نو( صحن آزادی فعلی) می باشد. روحانی، واعظ و عارف قرن چهاردهم است. وی در تربت حیدریه و حوزه علمیه مشهد فقه و اصول فلسفه آموخت اما شهرتش به این بود که اهل کشف وکرامت است. وی گاهی ابیاتی از شاهنامه را با گریه می خوانده است. مردم برای دادخواهی و شکایت از خوانین به او رجوع می کردند و حسینعلی راشد دانشمند مشهور فرزند وی می باشد. وی در مشهد برای گذراندن زندگی روزها به کارگری و شب ها به درس مشغول می شد. استاد برجسته او شیخ علی اکبر مجتهد تربتی نماینده آخوند خراسانی، آیت الله حاج حسین قمی و آقا بزرگ شهیدی بود. او پس از مراجعت به تربت ازدواج کرد و ضمن تبلیغ دین به کشاورزی مشغول شد. در سومین سال جنگ جهانی اول به سبب خشکسالی های پی در پی و قحطی شدید، با تلاش های آخوند و نظارت مستقیم او نهادی تاسیس شد تا به افراد بی بضاعت کمک غذایی شود. همچنین برای سکونت فقرا جایگاهی ساخت. ملا عباس تربتی در جریان زلزله تربت حیدریه به مردم کمک کرد. او بر جنازه بیش از هزار قربانی نماز خواند که منجر به ابلاغ تشکر نخست وزیر وقت احمد شاه (مستوفی الممالک) به وی شد. در این زلزله وی کمک های نقدی آمریکایی ها را رد کرد. ملا عباس تربتی از نظر عرفانی و اخلاقی دارای ویژگی های ممتازی بود که فرزندش حسینعلی راشد در کتاب فضیلت های فراموش شده آن ها را برشمرده است. ملا عباس تربتی علاوه بر اینکه خودش از وجوهات شرعیه استفاده نمی کرد، از درآمد شخصی که از کشاورزی و دامداری به دست می آورد، خمس و زکات می داد. آقای حسینعلی راشد می نویسد با اینکه من و برادرم طلبه بودیم، پدرم در تمام مدت عمرش از وجوهات حتی یک شاهی هم نداد، ایشان ما را چنان تربیت کرده بود که واقعا اگر می خواستیم به وجوهات دست بزنیم مثل این بود که به مار و عقرب دست می زنیم.
استاد بدیع الزمان فروزانفز که او را دیده بود، وی را فردی که دنیا به دور او نگشته توصیف کرده است. حاج آقا حسین قمی از مراجع تقلید است. ملا عباس تربتی را از خوبان عالم اسلام، بلکه از خوبان دنیا توصیف کرده است. فرزندش حسینعلی راشد درباره اوصاف پدر چنین بیان می کند: " با اطمینان می گویم که او مردی بود که نفس خود را کشته بود."
این نفس بداندیش به فرمان شدنی نیست. این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست. ( میرزا حبیب خراسانی)
شهید مطهری می نویسد وی با اینکه فردی روحانی و فوق العاده محترم و مورد توجه مردم شهرستان تربت حیدریه بود، هر سال به وسیله او پول زیادی به فقرا و طلاب می رسید، هرگز غیر از نان عمل خویش نخورد و تا آخر عمر با واجد بودن مقامات عالی روحانی، شخصا کشاورزی می کرد و مانند یک رعیت زحمت می کشید. به همین جهت از حیث لباس و کفش با سایر روحانیون هم طبقه خود فرق داشت، زیرا لباس هایش بیشتر شبیه کشاورزان بود. ( هیچگاه از عمامه ونعلین استفاده نکرد.)
مرحوم حسینعلی راشد فرزند آخوند ملا عباس نقل می کند در سال 1322 شمسی برای زیارت و نیز عیادت مرحوم پدرم حاج آخوند با همسرم به مشهد رفتیم. اوایل رجعت چادر بود، اما هنوز کاملا رجعت نکرده بود. همسر من مانتو می پوشید و روسری بزرگتری که کاملا او را می پوشاند. روزی مرحوم حاج آخوند می خواست به حرم مشرف شود، همسر من گفت که من نیز همراه او می روم. من گفتم تو چادر نداری، خوب نیست همراه پدرم باشی. پدرم متوجه گفتگوی ما شد و گفت کو ببینم لباسش چگونه است. همین که او را با مانتو و روسری دید گفت این که پوشیده تر از چادر است. بیا بابا سوار شو. و او را در کنار خود در درشکه نشانید و به زیارت حضرت رضا (ع) رفتند.
استاد محمد تقی شریعتی درباره فرزندش حسینعلی راشد می گوید همین آقای راشد خودمان با اینکه استاد بزرگ و شخصیت برجسته کشوری و حتی جهانی است و مدرس مراحل عالیه دروس حوزوی و دانشگاهی است، مع ذلک وقتی در مشهد با مادر بزرگوارش مودب و با عزت و احترام حرکت می کند که انگار غلام است. این نمونه ای از مکارم اخلاقی در جامعه اسلامی و این هم از برکات تعالیم دینی است.
ادامه دارد...
از پدرم گفتم و کسالت ایشان. طبیب ایشان شخصی بود به نام دکتر شیخ که در جای جای شهر مطب داشت. ایشان را دعوت کردیم که از پدر عیادت کند. با کمال میل پذیرفت و معاینه کرد و نسخه نوشت. چون ویزیت ایشان 5 ریال بود، ما می خواستیم به ایشان 10 ریال بدهیم. دکتر گفت ما از همسایه ها پول نمی گیریم. مطب ایشان نرسیده به بازار سرشور بود. آنوقت هنوز خیابان خسروی نو احداث نشده بود و خانه ما هم در خیابان خسروی نو فعلی بود که هنوز هم به همان شکل باقی مانده است.
کوچه جنب سرای مهدیه که بازرگانان فرش در آن حجره دارند، درست مقابل مطب دکتر شیخ بود.
از دکتر مرتضی شیخ اسم بردم. بد نیست از این پدیده نادر شزح حالی بنویسم. وی در سال 1286 خورشیدی در تهران به دنیا آمد. وی کودکی و همچنین تحصیلات خود را تا سطح مدرسه عالی طب در تهران ادامه داد و با درجه دکترای پزشکی فارغ التحصیل شد. پدر وی زرگر بود و پس از آنکه به دلایلی دچار مشکل مالی شد، مرتضی شیخ ضمن تحصیل به پدر نیز کمک می کرد. وی از همین زمان بود که با مشکلات محرومان آشنا شد و گویی عهد بست تا تمامی توان خود را صرف این قشر نماید. دکتر مرتضی شیخ چون برادری دلسوز، متعهدانه از سه خواهر و برادرش نیز نگهداری کرد تا هر یک با تحصیلات مناسب به مشاغل شریفی چون آموزگاری و خدمت در پرورشگاه ها و خدمات انسانی دیگر اشتغال یافتند. وی پس از اخذ مدرک دکترا به خدمت سربازی رفت. سپس به ماکو و مراغه رفت و آنگاه در عزیمت به سیستان و بلوچستان و خدمت در آن منطقه موفق به تاسیس بیمارستان دولتی گردید تا مردم مستضعف آن دیار بتوانند از خدمات رایگان بهره ببرند. دکتر شیخ پس از ازدواج از طریق اداره تابع بهداری به مشهد منتقل و در قالب همان دایره در کارخانه قند مشغول به خدمت شد. وی پزشکی انسان دوست بود. به طوری که کسی از مردم مشهد نیست که نامی از او و یا خاطره یی از او نداشته یا نشنیده باشد.
چند خاطره از دکتر شیخ:
دکتر شیخ از مردم پول نمی گرفت و هر کس هرچه میخواست در صندوقی که کنار میز دکتر بود، می انداخت و چون مبلغ ویزیت دکتر 5 ریال نعیین شده بود (بسیار کمتر از حق ویزیت دیگر پزشکان آن زمان) بیشتر مواقع سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته می شد و صدایی مانند انداختن پول شنیده می شد. از زبان دختر دکتر شیخ گفته اند که روزی متوجه شد پدرش مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است. دخترش با شگفتی می گوید: پدر بازی می کنی، چرا سر نوشابه ها را می شویی؟ پدر پاسخ داد: دخترم، بیمارانی که نزد من می آیند، بهتر است از سر نوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می ریزم تا بیمارانی که پول ندارند و خجالت می کشند که در صندوق چیزی نیندازند. از اینها که تمیز است استفاده کنند.
یک سبزی فروش می گوید: زمانی که دکتر شیخ تازه در محله سرشور مطب باز کرده بود و من هنوز ایشان را نمی شناختم، هر روز پیش از رفتن به مطب نزد من می آمد و قیمت سبزی ها را می پرسید و یادداشت می کرد ولی نمی خرید. پس از چند روز با کمی پرخاش به او گفتم " مگر تو بازرسی که هر روز می آیی و وقت مرا می گیری؟" وی گفت "خیر من دکتر شیخ هستم. بهای سبزی ها را برای آن می پرسم تا ارزان ترین آنها را برای بیماران تجویز کنم."
از دکتر حسین خدیوجم هم نقل است: روزی در مطب دکتر شیخ بودم و او برای بیمارانش آب پاچه تجویز می کرد. از ایشان پرسیدم"چرا به جای سوپ جوجه، آب پاچه تجویز می کنید؟"
وی گفت "چون برای ضعف بدن بیمار، مانند سوپ جوجه موثر است و مهم تر آنکه پاچه گوسفند ارزان است."
روزی مردی از دکتر می پرسد: "شما چرا با این سن و خستگی ناشی از کار موتورسیکلت استفاده می کنید؟" دکتر پاسخ می گوید: "خانه بیمارانی که من به دیدن آنها می روم آنقدر پیچ در پیچ است و کوچه های تنگ دارد که هیچ ماشینی از آن نمی تواند عبور کند." دکتر مرتضی شیخ 69 سال با عزت تمام در میان مردم زیست و با مردم خندید و با آنها بیشتر از آنها گریست. در رنج ها التیامی به دردها بود. دست پر عطوفتش همیشه یاری بخش افتادگان بود. وی روحی عظیم و متواضع داشت. در مقابل مریض هایش با فروتنی رفتار می کرد، گویی چون یکی از آنهاست. به حق عاشق مردم بود. به تمامی آنان که عاشق مردم بودند، عشق می ورزید و در مقابل آنان که وابستگی شدید به مسائل مادی داشتند، شدید جبهه می گرفت و اعتقاد راسخ داشت که مفهوم زندگی واقعی خدمت به مردم محروم است. خدمت به افراد ثروتمند چندان برایش ارزشی نداشت. چرا که معتقد بود برای خدمت به این افراد پزشکان زیادی حاضرند. برخورد ایشان با اختلاف سن و روحیه بیماران فرق می کرد. او با جوانان آنگونه برخورد می کرد که گویی همسن آنان است و اینگونه بود که به راحتی با اقشار مختلف ارتباط بر قرار می کرد و در یک کلام عاشق مردم بود. در سال 1352 دکتر به علت بیماری سخت بستری شد و مردم به طور خودجوش برای او مراسم دعا برپا می کردند و پس از فوت ایشان مراسم تشییع با شکوهی برای وی به عمل آوردند که تا کنون شهر مشهد چنین مراسمی در خود ندیده بود. سرانجام دکتر مرتضی شیخ در سال 1355 پس از چند سال بیماری در شهر مشهد درگذشت. به خاطر دارم که فرزند آقای میرزا جواد تهرانی به من گفت که دکتر در موقع مریضی پدر از ایشان عیادت می کرد.
ادامه دارد...
در مدتی که مهدیه بودم دوستان بسیار خوبی داشتم. محمد صدرزاده، محمود تقدمی، محمود کلاهان، فاضل و خسرو آواز ایران استاد شجریان. از بین این گروه آقای صدرزاده که در هواپیمایی ملی ایران کار می کردند تصمیم به مهاجرت به تهران گرفتند و در امور اقتصادی بسیار موفق شدند. ایشان واسطه شدند که به جای ایشان در هواپیمایی ملی ایران در سال 1338 مشغول شوم و چون به کار پرواز و شغل هوایی هم علاقه داشتم، پذیرفتم. رئیسی داشتم به نام علی اصغر الفتی که در تهران آژانس مسافرتی آسمان را داشت و نمایندگی کل هواپیمایی ملی ایران در مشهد بود و هر از چندی به دفتر مشهد سر می زد و برای کار از من استقبال کرد. به سرعت ظرف چندماه جایگاه خود را پیدا کردم. مدیری داشتیم به نام غلامرضا رجبی کاشانی که علاوه بر مدیریت، حسابدار شرکت هم بود. پس از 6 ماه الفتی از تهران آمد و همه کارمندان و کارگران را احضار کرد و من را به عنوان مدیر دفتر مشهد معرفی کرد. در آن موقع ما هر شب یک پرواز با هواپیمایی DC6 داشتیم. قبل از آن با هواپیمای داکوتا مسافرین اعزام می شدند و وقتی مسافر کم داشتیم وزن هواپیما را با کیسه های شن متعادل می کردیم. هواپیما ملخی بود که پرواز با مشهد به تهران را بیش از دو ساعت طی می کرد. بنابراین ما از ساعت 8 صبح به امور فروش و بار می پرداختیم و شب برای چک کردن مسافران و هندلینگ پرواز به فرودگاه می رفتیم. کارمندان و کارگران محدود بودند. در حدود 20 نفر و با یک اتومبیل فولکس 12 نفره به فرودگاه رفت و آمد می کردیم. هم اکنون که این یادداشت را می نویسم اکثر آن همکاران انشالله بر سر خوان رحمت الهی هستند جز چند نفر معدود.
ابتدای کار حدود سال های 1340 آقای الفتی برای مدت یک ماه برای کارآموزی در بخش های مختلف هواپیمایی از قبیل ترافیک، رزرویشن و بار مرا به تهران فراخواندند. مدتی را در فرودگاه بودم و کار آموزی می کردم و اسم آقای بوبری را زیاد می شنیدم و ظاهرا رئیس بازرگانی هما هم آقای تجدد بود که وقتی در یک گردهمایی که مدیران آژانس ها و هتل ها جمع بودند، آقای تجددبه زبان انگلیسی سخنرانی می کرد. البته به مناسبت تغییر یکی از مدیران ایرلاین های خارجی که تمام مدیران شرکت های خارجی هواپیمایی حضور داشتند و بعد از مدتی هم در رزرویشن خیابان ویلا کارآموزی کردم. این قسمت زیر نظر آقای رجحانی اداره می شد. رزرویشن به صورت ثبت در کارت و تلفنی بود و کارت هر مسیری رنگ خاصی داشت و این پیشرفت فعلی در سیستم رزرواسیون نبود و چون فرودگاه که بودم پروازها مرتب به همه شهرستان ها انجام می شد. پس از مراجعت به مشهد که فقط هر شب یک پرواز داشتیم حس می کردم چه فرودگاه خلوتی.
برای اطلاع از تاخیر پرواز وسیله ای نداشتیم. نه تلفن مستقیم که از تلفن های هندلی که باید از مخابرات می خواستیم که برای ما بگیرد و وصل کند که کار دشواری بود. فقط شرکت راه آهن یک خط مستقیم به تهران داشت. به خاطر دارم یک شب پس از چک کردن بلیت مسافرین و تحویل بار، هواپیما به موقع نیامد و مسافرین در سالن آماده بودند. اتفاقا استاندار وقت هم مسافر بود و مسافرین مرتب از مقدار تاخیر پرواز سوال می کردند و ما هم جوابی نداشتیم. بالاخره صدای استاندار درآمد و بنده را تهدید کرد که من اقدام شدیدی خواهم کرد. بالاخره هواپیما پس از دو ساعت تاخیر حدود ساعت 11 شب در آسمان مشهد پیدا شد و مسافرین را سوار کردیم. دم پلکان هواپیما که ناظر سوار شدن مسافران بودم، استاندار مرا صدا زد که اعتراض من متوجه شخص شما نبود و مخاطب من شرکت هما بود. جالب اینکه روز بعد نامه رسان فرودگاه با دوچرخه پیامی را آورد که روی کاغذ کاهی با مداد تاخیر پرواز دیشب را اطلاع می داد. البته سیستم مخابرات فرودگاه در آن زمان مٌرس بود. از مسائل جالب دیگر اینکه بلیت هواپیمای مشهد – تهران مبلغ یکصد تومان بود. همه قدرت خرید آن را نداشتند و لذا خبرنگار روزنامه خراسان هر روز صبح به دفتر مراجعه می کرد و لیست مسافران خروجی و ورودی را می گرفت که در روزنامه درج کند. کسانی که آرشیو روزنامه خراسان حدود سال 40 را دارند می توانند این اخبار را در صفحه دوم روزنامه مشاهده کنند تحت عنوان ورودی و خروجی با هواپیما. به خاطر دارم که اسم مثلا قریشی و کوزه کنانی و امثال آن بود. اینکه گفتم بلیت هواپیما یکصد تومان بود برای یادآوری اولین کوچه که از حرم به طرف خیابان نادری ( شیرازی فعلی ) که در طرح توسعه حرم تخریب شد، کوچه صد تومانی ها نام داشت که ظاهرا در آن کوچه فردی بوده است که صد تومان سرمایه داشته است.
ادامه دارد...
استاد صالحی رحمه الله علیه قریب 60 سال در حوزه تدریس کرد و همیشه از منزل که در خیابان خواجه ربیع بود تا مسجد گوهرشاد و یا مراکز دیگر که تدریس می فرمودند پیاده می رفتند. فرزند ایشان آقای دکتر صالحی هم اکنون وزیر ارشاد در دولت آقای روحانی است. ایشان دامادی داشتند که از مقامات قضایی بودند و آیت الله صالحی احتیاط می کردند و از اتومبیل ایشان به هیچ وجه استفاده نمی کردند.
هم زمان درس آقای صالحی من حسابدار آقای حاج احمد طاقه چیان بودم که حجره ایشان درست مقابل درب قبله مسجد گوهرشاد بود. طاقه چیان ها چند برادر بودند و خانواده هایی خوشنام و برادرم حاج جلیل آقا ادیبیان نزد برادر ایشان حاج حسین طاقه چیان کار می کرد. از خاطرات جالب همکاری با حاج احمد طاقه چیان که برای من فراموش نشدنی بود، دعوت آقای طاقه چیان از امام موسی صدر برای یک ناهار بود به همراهی استاد صلاح الدین صاوی که در دانشکده الهیات مشهد تدریس می کرد.
اضافه می کنم امام موسی صدر برادری داشتند که در میدان امام حسین تهران امام جماعت بودند و مورد توجه اهالی آن محل. هر سال ماه مبارک رمضان به مشهد مشرف می شدند و یک ماه ظهرها را در مسجد گوهرشاد امامت نماز جمعه می کردند و پس از آن منبر می رفتند و بعد به حجره حاج احمد طاقه چیان سری می زدند و وقتی امام موسی صدر به مشهد مشرف شدند و در کانون نشر حقایق اسلامی هم سخنرانی فرمودند، دعوت طاقه چیان از امام موسی صدر توسط برادر ایشان که دوست آقای طاقه چیان بودند، انجام گرفت که خوشبختانه این توفیق نصیب من هم شد و پس از صرف غذا از امام موسی صدر سوال کردم که لبنانی را که شما ورود پیدا کردید چگونه بود؟ فرمودند شیعیانی در کمال فقر و شهرشان آلوده و کثیف، بنابراین ابتدا شخصا با عده یی از دوستان سعی کردیم به نظافت شهر بپردازیم و به فرزندان آنها با کمک مهندس چمران آموزش های فنی و حرفه ای بدهیم. شیعیان بودند که غدیر و عاشورا را فراموش کرده بودند.
پیش از کار در حجره حاج آقای طاقه چیان، از سال 1336 تا سال 1338 در مغازه بزازی حاج علی پیوندی یزدی از همکاران پدرم حسابدار بودم. پیوندی ها ساکن عیدگاه بودند و هم محله ما و آقاسی زاده ها.
سخن از امام موسی صدر و فعالیتش در لبنان رفت، از مکمل های فعالیت ایشان دکتر چمران بود.
از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن آیت الله طالقانی در مسجد هدایت و درس فلسفه و منطق استاد شهید مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت می کرد. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت نفت شرکت داشت. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سخت ترین مبارزه ها و مسئولیت های او علیه استبداد و استعمار شروع شد. در آمریکا با همکاری بعضی از دوستانش برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد. بعد از وفات عبدالناصر به لبنان مهاجرت می کند و با کمک امام موسی صدر سازمان " امل " را پی ریزی می کرد. دکتر مصطفی چمران در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد.
سخنان دکتر چمران سال 60 ایراد شده، نه امسال.
می خواهیم با آمریکا مبارزه کنیم و تا زنده ایم با آمریکا و سیستم آن و ظلم و جنایات آن مبارزه خواهیم کرد ولی نه از روی دیوانگی، نه با شعارهای توخالی، نه با هرج و مرج و آشوب، زیرا می دانیم وقتی قادریم با امریکا مبارزه کنیم که مثل آمریکا از علم و تکنولوژی و تخصص برخوردار باشیم و ....
ما می گوییم برای تقوی معیار بگذارید که قابل قبول همگان باشد... ولی تقوی چیست؟ آیا ریش گذاشتن است؟ آیا ادعاهای گزاف بافتن است؟ کسانی ادعای تقوی می کنند که در نظر من بی تقوی ترین آدم ها هستند، اسم اسلام و انقلاب را ضایع می کنند، دروغ، تهمت، شارلاتانی، زد وبند و حقه بازی، لجن مال کردن مردم بی گناه، شایعه دروغ ساختن و مخالفین خود را با قلدری و زرنگی از میدان به در بردن... این ها متقی نیستند.
دلمان می سوزد، می خواهیم فریاد بزنیم، اعتراض کنیم ولی می دانیم که تف سر بالاست. گریه می کنیم، خواهش می کنیم، می خواهیم راه نشان دهیم، فورا فحش و تهمت شروع می شود، ما را لیبرال نوکر آمریکا، غرب زده، متخصص بی تقوا و غیره می خوانند. این ها هم برای ما مهم نیست ولی فورا قلب خود را میبندند و به نصایح ما توجه نمی کنند و آن هدف غایی ما که نجات انقلاب است عاید نمی شود.
شهید دکتر مصطفی چمران / کتاب حماسه عشق و عرفان ص 85
ادامه دارد...
از زادگاهم در تربت حیدریه گفتم، در خانواده 10 نفری ما که پس از فوت یک دختر و یک پسر، 7 پسر و یک دختر باقیمانده بودند که در آن زمان معمول خانواده ها همین تعداد بچه بود، که من فرزند چهارم این خانواده بودم و در آن وقت هنوز شعار " فرزند کمتر، زندگی بهتر" نبود.
پدرم حاج محمد زنجیری قبل از پنجاه سالگی بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفت. در تربت حیدریه به تجارت مشغول بود و پس از مهاجرت با داشتن مغازه ای در خیابان نادری (شیرازی فعلی) به شغل بزازی مشغول بود. مادرم از سادات حسینی به نام خانم فاطمه ضیائی از پدری یزدی و بیش از 90 سال عمر کرد. خدای رحمتش کند و چه مهربان مادری بود.
نام خانوادگی ما در ابتدا زنجیری بود. شاید وجه تسمیه آن بدین خاطر بود که پدربزرگم که در تربت بزازی داشت چون در آن زمان متاسفانه برای اسب و الاغ که سریع تر حرکت کنند به آن ها زنجیر می زدند، بخشی از آن را به زنجیر فروشی تبدیل کرده بود.
من به جهاتی که به ادبیات نیز علاقه داشتم، پیشنهاد اسم ادیب را به اداره شناسنامه داده بودم و آنها چون این نام خانوادگی قبلا استفاده شده بود، به ویژه نام ادیب اول و ادیب دوم که از مدرسین مشهور ادبیات عرب بودند، این نام را یدک می کشیدند. ولی با ادیبیان موافقت کردند و بدین سبب نام خانوادگی از زنجیری به ادیبیان تغییر یافت.
در تربت از آب لوله کشی در آن زمان خبری نبود و برادر ها هر روز میبایستی آب آشامیدنی را از آب انبار چهارسو (چهارسوق) در کوچه یی مقابل مسجد جامع آب می آوردیم که آن آب انبار پلکان زیادی داشت و این کار در زمستان بسیار سخت بود.
عمویی سالخورده داشتم که از پدرم بزرگتر بود به نام حاج علی، خانه یی داشت که داخل حیاط و نزدیک درب ورودی درخت توت بزرگی داشت و درب خانه باز بود و همسایه ها برای استفاده از این درخت آزاد بودند و نزدیک درب خانه تاکستانی روی دیوار بود که انگور فراوان داشت. هر وقت رد می شدیم خوشه یی از انگور می چیدیم و می خوردیم. زیرا از خوردن آب انگور شرعا ما را محروم کرده بودند.
این عموی عزیز 4 پسر داشت به نام های اکبر، محمود ، احمد و باقر که خدای رحمتشان کند. محمود پسر دوم بود، خواستگار خواهرم بود. از آن خواستن های عاشقانه، بنا بر اصطلاح مشهور عقد دختر عمو، پسر عمو در عرش بسته شده است که فرزندان بسیار موفق و خوبی نتیجه این ازدواج بود.
از ویژگی های شهرستان های کوچک یکی این بود که پس از عبور از خیابان در انتهای آن به مزارع سر سبز و درختان سر به فلک کشیده می رسیدیم و گشت و گذاری می کردیم و سپس بیابان های وسیع که به قول صائب: صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر، پیشانی گشاده ی بیابانم آرزوست.
همانطور که قبلا عرض شد پس از یکی دو سال تحصیل در مکتب های قدیمی برای دوره ابتدایی به مشهد مهاجرت کردیم و در سال های پنجم و ششم ابتدائی که در مدرسه شرافت کوچه عباسقلی خان درس می خواندیم، آقای حسین آستانه پرست ناظم مدرسه بود. شب ها را هم در مهدیه حاج آقا عابدزاده نزد ایشان ادبیات عرب می خواندیم و جامع المقدمات را نزد ایشان به شاگردی می نشستیم و در ادامه صبح ها بعد از نماز صبح سیوطی را نزد آیت الله صالحی در مسجد گوهرشاد ادامه دادم. در حلقه ی درسی ایشان اکثرا طلاب و چند نفری هم شبیه ما بازاری پای درس ایشان می نشستند. استاد گاهی پای درس لطیفه ای هم می فرمودند. در حلقه ی درسی که اکثرا طلبه بودند، گاهی طلبه ها پاهایشان را عمودی می گرفتند و عبا را می کشیدند و تکیه گاهی هم برای سر و گردن و گاهی بعضی از آنها چرت می زدند. در این هنگام در حین خواب صدای نا موزونی از طلبه یی برخواست که تمام شاگردان خنده ی بلندی کردند و آن طلبه مورد نظر از خواب بیدار شد و استاد رو به آن طلبه کرد و گفت شیخ حسن چه خبر؟ پاسخ داد پدرم را در خواب می دیدم. استاد گفت درس را گوش کن، صدای مرحوم پدر را همه شنیدند.
ادامه دارد...
در شهریور ماه سال 1317 در شهرستان تربت حیدریه از یک خانواده ی یزدی تبار متولد شدم.
منزل ما در خیابان منصوریه نزدیک مسجد جامع بود. در کودکی به مکتب خانه حاج شیخ بایگی رفتم و قرآن و صد کلمه ی مولای متقیان را فرا گرفتم. آن وقت ها معول بود که قبل از رفتن به مدرسه از سنین 5 تا 7 سال خانواده ها فرزندشان را به مکتب خانه برای فراگیری قرآن و کلمات معصومین (ع) می فرستادند، زیرا جو آن روز در همه جا به ویژه در شهرستان های کوچک مذهبی بود.
آن وقت ها خیابان های شهر آسفالت نبود و سپورها با جوی های روانی که در دو طرف خیابان بود، ابتدا خیابان ها را با سطل آب پاشی می کردند و سپس جارو می کردند.
در همان دوران کودکی با عنایت و لطف حضرت رضا به مشهد مهاجرت کردیم و در خیابان تهران کوچه ی کربلا اسکان گزیدیم.
ابتدایی را در دبستان دارالتعلیم دیانتی که در انتهای سرشور واقع بود، گذراندم. این مدرسه که غیر رسمی و در واقع یک مکتب خانه مدرنی بود که کلاس هایی داشت با میز و نیمکت و تخته سیاه مثل مدارس دولتی اما میزها و هم نیمکت ها به علت مندرس بودن گاز هم می گرفت.
تا کلاس پنجم ابتدایی مدرسه دارالتعلیم دیانتی بودم که علاوه بر دروس معمول سیاق هم تدریس می کردند. سیاق یک نوع عدد نویسی خاصی بود که آن وقت ها حسابدارهای تجار از این نوع عددنویسی در دفاتر مخصوص استفاده می کردند.
در این مدرسه علاوه بر دانش آموزان عادی چون من فرزندان غالب علما هم در این مدرسه تحصیل می کردند. زیرا تعلیمات مذهبی در این مدرسه از اولویت خاصی برخوردار بود.
این مدرسه مدیری داشت به نام آقای تدین که کرمانی بود و خیلی سخت گیر و برای جزئی ترین تخلف، دانش آموزان را فلک می کرد. از آن فلک هایی که مسلمان نشنود، کافر نبیند. البته چون این مدرسه غیر رسمی بود و برای رفتن به دبیرستان بایستی مدرک می داشتیم امتحان ورودی دادم و در کلاس پنجم ابتدایی دبستان های دولتی پذیرفته شدم و چون محل سکونت، پایین خیابان بود، سال های پنجم، ششم ابتدایی را در دبستان شرافت واقع در پایین خیابان (نواب صفوی فعلی) کوچه عباسقلی خان تحصیل کردم.
این مدرسه ناظمی داشت به نام آقای حسین آستانه پرست که اوایل انقلاب به مقام رفیع شهادت نایل شد. تحصیلات ایشان لیسانسه دانشکده الهیات و معارف اسلامی بود و در علوم غریبه هم دستی داشت.
هم زمان تحصیل در مدرسه شرافت در مهدیه حاجی علی اصغر عابدزاده واقع در پشت باغ نادری ادبیات عرب را نزد شهید آستانه پرست که هم ناظم دبستان ما بود و هم مدرس ادبیات عرب، شروع کردم. یک حلقه درسی حدود 12 نفر بودیم که استاد شجریان که خداوند شفایش عنایت کند در حلقه ی درسی ما بود، غالب جمعه ها را آقای آستانه پرست گروه درسی را به پیک نیک می برد و وسیله حمل و نقل ما هم دوچرخه بود و غذای ظهر هم آب دوغ بود که سهم هر کدام بین 10 تا 12 ریال می شد.
عرض شد که ادبیات عرب را در مهدیه آقای حاج علی اصغر عابدزاده می خواندیم. حاج آقا عابدزاده مردی متدین و فعال بود. گرچه تحصیلات حوزوی بالایی نداشت ولی از محضر آقای حاج شیخ هاشم قزوینی بهره برده بود، وی در کنار تحصیل، کارگاه کوچکی را نیز اداره می کرد و در آن آینه های جیبی با قاب حلب، نقش برجسته می ساخت. هم زمان جمعی را به نام انجمن پیروان قرآن گرد هم آورد. ایشان در مشهد چهارده بنا به نام چهارده معصوم با کمک خیرین تاسیس کرد که اغلب به صورت دبستان اداره می شد، غیر رسمی بود و غیر دولتی و چیزی در حد همان دبستان دارالتعلیم دیانتی بود.
حاج آقا عابدزاده مردی اجتماعی بود که در جریان ملی شدن صنعت نفت در میتینگی در میدان مجسمه (شهدای فعلی) به حمایت از ملی شدن صنعت نفت سخنرانی می کرد و همچنین در جریان انتخابات مجلس شورای ملی دوره هفدهم که استاد محمد تقی شریعتی و آقای حاج شیخ محمود حلبی کاندید مجلس بودند طرفداری کرد و تشکل هیات مذهبی و گروه های مذهبی به نام موتلفه را تشکیل داد و برای انتخابات مجلس فعالیت می کرد.
البته دولت صندوق های رای مشهد را ابطال کرد. به خاطر دارم هنگامی که شهید نواب صفوی به مشهد وارد شدند با همرزمانش که گروه زیادی بودند در مهدیه عابدزاده اسکان گزیدند و چون هنوز مدارس عابدزاده راه اندازی نشده بود، آقای آستانه پرست یک گروه سرود از دبستان شرافت ترتیب داد که من هم جزو گروه بودم و جلو شهید نواب صفوی اجرا کردیم که ایشان به هر کدام از اعضای سرود یک تومان ( 10 ریال) جایزه داد.
ادامه دارد...