از زادگاهم در تربت حیدریه گفتم، در خانواده 10 نفری ما که پس از فوت یک دختر و یک پسر، 7 پسر و یک دختر باقیمانده بودند که در آن زمان معمول خانواده ها همین تعداد بچه بود، که من فرزند چهارم این خانواده بودم و در آن وقت هنوز شعار " فرزند کمتر، زندگی بهتر" نبود.
پدرم حاج محمد زنجیری قبل از پنجاه سالگی بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفت. در تربت حیدریه به تجارت مشغول بود و پس از مهاجرت با داشتن مغازه ای در خیابان نادری (شیرازی فعلی) به شغل بزازی مشغول بود. مادرم از سادات حسینی به نام خانم فاطمه ضیائی از پدری یزدی و بیش از 90 سال عمر کرد. خدای رحمتش کند و چه مهربان مادری بود.
نام خانوادگی ما در ابتدا زنجیری بود. شاید وجه تسمیه آن بدین خاطر بود که پدربزرگم که در تربت بزازی داشت چون در آن زمان متاسفانه برای اسب و الاغ که سریع تر حرکت کنند به آن ها زنجیر می زدند، بخشی از آن را به زنجیر فروشی تبدیل کرده بود.
من به جهاتی که به ادبیات نیز علاقه داشتم، پیشنهاد اسم ادیب را به اداره شناسنامه داده بودم و آنها چون این نام خانوادگی قبلا استفاده شده بود، به ویژه نام ادیب اول و ادیب دوم که از مدرسین مشهور ادبیات عرب بودند، این نام را یدک می کشیدند. ولی با ادیبیان موافقت کردند و بدین سبب نام خانوادگی از زنجیری به ادیبیان تغییر یافت.
در تربت از آب لوله کشی در آن زمان خبری نبود و برادر ها هر روز میبایستی آب آشامیدنی را از آب انبار چهارسو (چهارسوق) در کوچه یی مقابل مسجد جامع آب می آوردیم که آن آب انبار پلکان زیادی داشت و این کار در زمستان بسیار سخت بود.
عمویی سالخورده داشتم که از پدرم بزرگتر بود به نام حاج علی، خانه یی داشت که داخل حیاط و نزدیک درب ورودی درخت توت بزرگی داشت و درب خانه باز بود و همسایه ها برای استفاده از این درخت آزاد بودند و نزدیک درب خانه تاکستانی روی دیوار بود که انگور فراوان داشت. هر وقت رد می شدیم خوشه یی از انگور می چیدیم و می خوردیم. زیرا از خوردن آب انگور شرعا ما را محروم کرده بودند.
این عموی عزیز 4 پسر داشت به نام های اکبر، محمود ، احمد و باقر که خدای رحمتشان کند. محمود پسر دوم بود، خواستگار خواهرم بود. از آن خواستن های عاشقانه، بنا بر اصطلاح مشهور عقد دختر عمو، پسر عمو در عرش بسته شده است که فرزندان بسیار موفق و خوبی نتیجه این ازدواج بود.
از ویژگی های شهرستان های کوچک یکی این بود که پس از عبور از خیابان در انتهای آن به مزارع سر سبز و درختان سر به فلک کشیده می رسیدیم و گشت و گذاری می کردیم و سپس بیابان های وسیع که به قول صائب: صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر، پیشانی گشاده ی بیابانم آرزوست.
همانطور که قبلا عرض شد پس از یکی دو سال تحصیل در مکتب های قدیمی برای دوره ابتدایی به مشهد مهاجرت کردیم و در سال های پنجم و ششم ابتدائی که در مدرسه شرافت کوچه عباسقلی خان درس می خواندیم، آقای حسین آستانه پرست ناظم مدرسه بود. شب ها را هم در مهدیه حاج آقا عابدزاده نزد ایشان ادبیات عرب می خواندیم و جامع المقدمات را نزد ایشان به شاگردی می نشستیم و در ادامه صبح ها بعد از نماز صبح سیوطی را نزد آیت الله صالحی در مسجد گوهرشاد ادامه دادم. در حلقه ی درسی ایشان اکثرا طلاب و چند نفری هم شبیه ما بازاری پای درس ایشان می نشستند. استاد گاهی پای درس لطیفه ای هم می فرمودند. در حلقه ی درسی که اکثرا طلبه بودند، گاهی طلبه ها پاهایشان را عمودی می گرفتند و عبا را می کشیدند و تکیه گاهی هم برای سر و گردن و گاهی بعضی از آنها چرت می زدند. در این هنگام در حین خواب صدای نا موزونی از طلبه یی برخواست که تمام شاگردان خنده ی بلندی کردند و آن طلبه مورد نظر از خواب بیدار شد و استاد رو به آن طلبه کرد و گفت شیخ حسن چه خبر؟ پاسخ داد پدرم را در خواب می دیدم. استاد گفت درس را گوش کن، صدای مرحوم پدر را همه شنیدند.
ادامه دارد...